گرفتن رستم رخش را

 

دیکته‌ی من از درس فردوسی در تاریخ 29/1/91 

معلم (کلاس دوم): خانم نسرین تیزکار  

از وقتی خیلی کوچولو بودم مامانم برام قصه‌های شاهنامه فردوسی رو تعریف می‌کرد و من اون داستان‌ها رو خیلی دوست داشتم. یکی از این داستان‌های قشنگ، داستانیه که تو اون رستم دنبال اسب مناسبی برای خودش می گرده و بالاخره رخش رو پیدا می کنه.   

در اینجا می‌تونین به این داستان قشنگ گوش بدین.

اگر گل رز بودم...

اگر گل رز بودم، پروانه ها روی من می نشستند و از شهد من می نوشیدند. در باغچه دوستان زیادی داشتم. بوی من در هوا می پیچید و مردم از بوی من لذت می بردند. اگر گل رز بودم، وقتی باران می بارید، من شاداب می شدم. از من گلاب خوش بو و مفید می گرفتند و آن را در بعضی از غذاها می گرفتند. نام یک دختر می شدم و شادی و لبخند را به خانه ی آن ها می آوردم. دوست نداشتم با تیغ های خود دست کودکی را زخمی کنم. بچه ها لطفاً به گل ها دست نزنید و آن را نچینید. اگر گل رز بودم، از قطره های باران دعوت می کردم تا روی من ببارند. از رنگ من در صنعت رنگ سازی استفاده می کردند و هنرمندان با گل برگ های من چیزهای هنری و زیبا درست می کردند. اگر گل رز بودم، زیبایی هایم را به دنیا تقدیم می کردم. زنبور عسل روی من می نشست و از شهد من می خورد و عسل درست می کرد. اگر گل رز در باغچه نبود، باغچه زیبا نبود.

بوی خوب مدرسه

باز هم می رسد

بوی ماه مدرسه

بوی درس و امتحان

بوی دفتر و کتاب

دوباره می رسد فصل خوب پاییز

با لباس مدرسه و کیف و کتاب

می رویم شاد و خندان به مدرسه

دوباره فصل پاییز در راه است

بوی گچ می آید از کلاس و مدرسه

معلم های مهربان

دوستان خوب ِ خوش بیان

نام مدرسه ی ما:

«شایستگان»

بهترین روز مرغ دریایی


یه روز یه مرغ دریایی را دیدم که داشت نان می خورد. او تکه ی آخر نانش را هم خورد ولی من احساس کردم که او هنوز خیلی گرسنه است. من از توی کیفم یک تکه نان دیگر درآوردم و به او دادم اما او باز هم سیر نشد. من تنها یک عدد موز در کیفم داشتم که آن را برای خودم نگه داشته بودم، من کمی فکر کردم و آن موز را هم به او دادم. او هم موز را خورد و با حرکت دادن سرش از من تشکر کرد.

اما می دونین که من در دلم چه چیزی احساس می کنم؟ که این روز بهترین روز مرغ دریایی بود. وقتی سیر شد رفت و روی یک قایق نشست و قایق سواری کرد. در همین موقع مادر از من، قایق و مرغ دریایی یک عکس یادگاری گرفت. همین که این بالا می بینین. 

بخندیم...

«زنبور عسل»


یه زنبور بود که عسل نمی داد. ازش پرسیدن چرا عسل نمی دی؟ گفت: چون همه گل ها باهام قهرن.



«کمد شیطون»


یه کمد بود که پا داشت. یه روز اونقدر درهاش رو تکان داد که دست درآورد!



«قوطی روغن»


یه قوطی روغن بود که نه بو داشت نه مزه. بهش گفتن: تو چرا این قدر بی بو و بی مزه ای؟ جواب داد: برای این که هیچ چیزی تو من نیست.