دیکتهی من از درس فردوسی در تاریخ 29/1/91
معلم (کلاس دوم): خانم نسرین تیزکار
از وقتی خیلی کوچولو بودم مامانم برام قصههای شاهنامه فردوسی رو تعریف میکرد و من اون داستانها رو خیلی دوست داشتم. یکی از این داستانهای قشنگ، داستانیه که تو اون رستم دنبال اسب مناسبی برای خودش می گرده و بالاخره رخش رو پیدا می کنه.
در اینجا میتونین به این داستان قشنگ گوش بدین.
باز هم می رسد
بوی ماه مدرسه
بوی درس و امتحان
بوی دفتر و کتاب
دوباره می رسد فصل خوب پاییز
با لباس مدرسه و کیف و کتاب
می رویم شاد و خندان به مدرسه
دوباره فصل پاییز در راه است
بوی گچ می آید از کلاس و مدرسه
معلم های مهربان
دوستان خوب ِ خوش بیان
نام مدرسه ی ما:
«شایستگان»
یه روز یه مرغ دریایی را دیدم که داشت نان می خورد. او تکه ی آخر نانش را هم خورد ولی من احساس کردم که او هنوز خیلی گرسنه است. من از توی کیفم یک تکه نان دیگر درآوردم و به او دادم اما او باز هم سیر نشد. من تنها یک عدد موز در کیفم داشتم که آن را برای خودم نگه داشته بودم، من کمی فکر کردم و آن موز را هم به او دادم. او هم موز را خورد و با حرکت دادن سرش از من تشکر کرد.
اما می دونین که من در دلم چه چیزی احساس می کنم؟ که این روز بهترین روز مرغ دریایی بود. وقتی سیر شد رفت و روی یک قایق نشست و قایق سواری کرد. در همین موقع مادر از من، قایق و مرغ دریایی یک عکس یادگاری گرفت. همین که این بالا می بینین.
«زنبور عسل»
یه زنبور بود که عسل نمی داد. ازش پرسیدن چرا عسل نمی دی؟ گفت: چون همه گل ها باهام قهرن.
«کمد شیطون»
یه کمد بود که پا داشت. یه روز اونقدر درهاش رو تکان داد که دست درآورد!
«قوطی روغن»
یه قوطی روغن بود که نه بو داشت نه مزه. بهش گفتن: تو چرا این قدر بی بو و بی مزه ای؟ جواب داد: برای این که هیچ چیزی تو من نیست.