اشک میریزد. مادرش را میخواهد. گرسنه است. خورشید کمکم غروب میکند و جایش را به مهتاب میدهد. در لانه تنها است. گنجشک کوچولو چشم به آسمان دوخته است، شاید صدای جیک جیک مادرش را بشنود. برگی از شاخه جدا میشود و روی گنجشک کوچولو میافتد. حالا دیگر گنجشک کوچولو به خواب رفته است. در خواب مادرش را میبیند که همچون بانویی سفیدپوش به سوی او پرواز میکند. در این هنگام از خواب بیدار میشود و مادرش را با چند دانه ذرت کنارش میبیند. غذا را میخورد، نگاهی به چشمان مهربان مادرش میاندازد و دوباره در آغوش گرم مادر به خواب میرود. برای گنجشک کوچولو، مادرش همیشه بانویی سفیدپوش است.