جشنواره نوجوان خوارزمی


دیروز روز خیلی خوبی برای من بود. روز سه‌شنبه در آزمون منطقه‌ای جشنواره نوجوان خوارزمی شرکت کردم و دیروز خبر دادند که در این مرحله پذیرفته شدم. خیلی خوشحالم و خیلی امیدوار که بتوانم در آزمون‌های بعدی هم حضور داشته باشم. من خوشحالم! خیلی زیاد. عکس رو هم از کانال مدرسه برداشتم خانم امینی منش عکس رو وقتی یادداشتم رو می خواندم ازم گرفتن. برای همه راهنمایی‌ها و دلسوزی‌هاشون تشکر می‌کنم.

شیوه مسابقه به این ترتیب بود که تصویری به ما دادند که باید عنوان، جزئیات، پیام و انشایی در مورد آن می‌نوشتیم و سپس جلوی هیات داوران می‌خواندیم.

تصویری که به ما دادند، آتش‌نشانی بود که پشت به عکس ایستاده بود و در حال خاموش کردن شعله‌های آتش بود در حالی که دودکش‌های کارخانه‌های صنعتی تمام تلاش خود را برای آلوده کردن هوا می‌کردند. در نمایی دورتر زمین نشان داده شده بود در حالی که دود و سیاهی تمام اطراف آن را فرا گرفته بود و ماه در آسمان با چهره ای نگران و غمگین و ماسکی بر صورت، به این منظره ناخوشایند و دلخراش چشم دوخته بود. ما باید در چهار بخشی که در بالا توضیح دادم، این تصویر را تشریح می‌کردیم:

 

نام تصویر: قهرمان من

آتشی برپا شد. دودی از غرور و نامهربانی‌ها به آسمان‌ها رفت. از دور صدایی به گوش رسید. در هیاهوی جنگل آهن و غوغای بی‌امان دودهای سیاهی که تمام فضای شهرم را فراگرفته بود، ناگهان صدایی برخاست. شیونی از بُنِ گلویی رنجیده برای درخواستی عاجزانه و در پاسخ، نوایی از سر مهر و امید و صدای پای رهروی که از جاده‌های عشق می‌آمد.. صدای پای کسی که رسم خوش فداکاری و دوست داشتن را خوب می‌دانست.

او قهرمان من است. قهرمانی بود بی‌غرور، به زلالی آب و درخت و گل و از جنس ناب عشق... پس برای او می‌نویسم و روی حرف به حرف و سطر به سطر نوشته‌ام را با نم اشکی آبیاری می‌کنم به امید این که ریشه دوانَد در حافظه کاغذی که روزی گیاهی بوده و جوانه بزند و گل بدهد به یاد قهرمانی که اگر چه دیگر نیست ولی هنوز قهرمان من است، قهرمان همه است... او ما را خوب می‌شناخت... مغرور بودیم. با بی‌رحمی کُشتیم و سوزاندیم هر آن چه حق نفس کشیدن و زندگی داشت. مقصر بودیم و بی‌تفاوت. دنیایمان را سیاه کردیم. گندم‌زارها را سوزاندیم، جنگل‌ها را آتش زدیم، دریا را سر کشیدیم مبادا ماهی کوچک قرمزی میهمان سفره هفت سین شب عیدمان شود. ما خاک را در گلدان‌های خالی خود ریختیم و برایش سند مالکیت صادر کردیم... آری ما به لحظه لحظه بودنمان در زمین خیانت کردیم، و چشم به روی بودنمان بستیم؛ به روی عشق، به روی دنیایی که آن روزها زیبا بود. رنگین و پر از صدای بال مرغان دریایی که کبوتران نگاهمان را تا آن سوی آبی آسمان پرواز می‌داد. دنیایی که در آن حرف از کِشتن و درویدن بود و نه از کُشتن. سوزاندن دیگر چه بود؟ اما این روزها تنها به آتش می‌کِشیم و می‌کُشیم و بی‌تفاوت و پر از نفرتیم. اما قهرمان من هنوز ایستاده است... همچون سروی سرافراز و پابرجا؛ و می‌داند که فداکاری پرشی دارد به اندازه عشق... همچون پروانه‌ای سبکبال پر می‌سوزاند به آتش شمعی که روشنایی ‌بخشد به محفل بی رونق‌مان و مشق عشق را حرف به حرف و کلمه به کلمه به ما می‌آموزد.

قهرمان من! تو پرده‌ بر غرور و تکبر ما کشیدی، از خود گذشتی و چشم‌های ما را از پشت سیاهی‌ها و ندانستن‌ها به روشنی باز کردی، گذشتی و بخشیدی و در آتش نادانی ما سوختی ولی انگار دیگر از دوردست‌ها دودی بلند نمی‌شود، صدای فریادی نمی‌آید، گویا سرود مهر و فداکاری تو، آب خنکی است بر آتش سوزانی که افروخته‌ایم. آیا ما هنوز لایق بخششیم؟ آیا راه و رسم این بازی را آموخته‌ایم؟

بیایید بگذاریم زمین سبز بماند، به رسم سبزی پرچم سه رنگ کشورم؛ بگذاریم آزاد بماند، عشق و فداکاری را مزمزه کند به رسم پاکی و زلالی رنگ سپیدش. ما بی‌تفاوتیم و زمین سخاوتمند، چمنزارها به آتش کشیده شد و از خون پرنده‌ای، گلی رنگین است گلی که تو را در خاطرم می‌نشاند به رسم سرخی پرچم وطنم. هر چند که دیگر نیستی اما گل سرخی شدی به زیبایی عشق و ایمان، عشق به پاکی، ایمان به زمین و هنوز هم با سرخی و طراوت، زمین را به پاکی و عشق می‌خوانی... یادمان نرود که ما هنوز هم زمینی داریم، عشقی داریم، جانی داریم و شهری که باید با خشت خشت جانمان آن را از نو بنا کنیم. بیایید دست در دست هم دهیم به مهر و خشت خشت وجودمان را کنار هم بگذاریم و خانه‌ای بسازیم سبز، پنجره‌هایش گشوده به باغچه بی‌انتهای عشق، بی‌تازیانه رگبار بی‌امان دشمنی‌ها، خانه‌ای سرشار از صفا و دوستی، خانه‌ای برای من، برای تو، برای ما، بیایید ماه را صدا کنیم، زمین را صدا کنیم و یک دل و یک‌زبان، سرود پاکی زمین را سر دهیم و دوست داشتن و دوست داشته شدن را ره‌توشه راهمان کنیم یادمان نرود که فداکاری پرشی دارد به اندازه عشق... عاشق باشیم، ماه هنوز هم بالای سرآبادی است...

زمین سخاوتمند، انسان بی‌تفاوت

این رو برای کلاس انشای فردا نوشتم:


خدایا زمین را آفریدی ولی کسی دیگر قاعده این بازی را نمی‌داند. اخلاق را پاس بداریم... آن را کشتیم و در دورترین جای زمین زیر آواری از مشکلاتمان دفنش کردیم مبادا در آینده کسی پیدایش کند. کوه را خرد کردیم و با قلوه سنگ‌هایش هفت سنگ بازی کردیم. جنگل را آتش زدیم و سوزاندیم و بعد خاکسترهایش را همانجا به حال خود رها کردیم. دریا را سر کشیدیم مبادا ماهی کوچک قرمزی میهمان سفره هفت سین شب عیدمان شود. حالا هم با حرص و طمع چشم دوخته‌ایم به ستاره‌های بی‌گناه که چطور می‌توان آن‌ها را از باغ آسمان چید و از آن‌ها رشته رشته رشته گردنبندهایی ساخت و در جشن تاریکی زمین بر زیبایی‌شان چوب حراج زد. ما خاک را در گلدان‌های خالی خود ریختیم و برایش سند مالکیت صادر کردیم یا که باد را در حصار خانه‌های خود اسیر و برایش زمان وزیدن تعیین کردیم. چند وقتی است که دیگر در شعر سهراب هم باد سر گلدسته سرو اذان نمی‌گوید که سرو در آتش خود ساخته‌ای که در جنگل افروختیم، زنده زنده خاکستر شد و باد هم اسیر خودخواهی‌های ما به دور باطلش در چهاردیواری‌های تنگ و تاریک ما ادامه می‌دهد یا که دیگر دشتی نیست که سجاده شعرهایمان باشد.

خدایا ما هیچ گاه قاعده این بازی را یاد نگرفتیم و انگار یاد هم نخواهیم گرفت. مگر این که هر از چند گاهی به صدای باد و خاک و ابر و زمین و آب از ته گلدان، از پشت حصار یا از پس هاله ای از دودهای انبوهی که راه بر زلال نگاهمان بسته است گوش بسپاریم و بببنیم که چگونه به ما رسم زندگی می‌آموزند... زندگی رسم خوشایندی است... بیاموزیمش


* تو نوشتن این انشا از یکی از نوشته‌های امیرعلی نبویان ایده گرفته‌ام. 

یادداشتی برای روز پلیس

در خیابان با مادرم قدم می زدم. چهار سال بیشتر نداشتم. آن شب قرار بود به خانه مادربزرگم برویم برای همین خیلی خوشحال بودم. سر از پا نمی شناختم و به هر بهانه ای، با هر صدایی حواسم از حضور مادر دور می شد ... خیابان شلوغ بود، خیلی شلوغ. در یک لحظه چشمم به ویترین مغازه ای در دورترین نقطه پیاده رو افتاد. دست محبت مادرم را رها کردم، پاهایم بدون این که کنترلی بر روی آن ها داشته باشم، مرا به سوی چشمان آبی عروسک می بردند. همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد. همان طور که به چشمان تیله ای و موهای بور عروسک نگاه می کردم، با خیال این که هنوز دستم در دست مادرم است، وی را صدا زدم تا عروسک زیبا را به او نشان بدهم؛ ولی کسی جوابم را نداد. با صدایی گریه آلود فریاد زدم: مادر! مادر! تو کجایی؟ ولی دیگر دیر شده بود. دیگر کسی نبود که با دستان مهربان خود اشک هایم را پاک کند و دلتنگی و تنهایی ام را نوازشگری باشد بی جایگزین.

خیابان هنوز هم شلوغ بود و این بار من بودم که تنهایی ام را با شلوغی زجرآور خیابان تقسیم می کردم. در این میان نگاهم به روی سایه سپید آرامش بخشی ایستاد. درست آنجا بود، سر چهار راه، اصلا حواسش به من نبود ولی من از سپیدی و شکل لباسش یاد حرفهای پدر و مادرم افتادم و دانستم هم اوست که می تواند دست های مهربانی را که از آن ها جدا مانده بودم به من بازگرداند. با عجله به طرفش رفتم و ماجرا را برای او تعریف کردم، در تمام این مدت لبخند و نگاه آرامش بود که به من دلگرمی می داد. بعد از این که حرف هایم را شنید به آرامی گفت: مادرت پیدا می شود... نگران نباش... نام و مشخصاتت را به من بگو، با دقت به سوالاتش پاسخ دادم. دقایقی نه چندان کوتاه در انتظار بودم؛ ناگهان نگاهی آشنا و نگران از آن سوی خیابان به نگاهم گره خورد. مادرم بود که از دور بهترین و آرامش بخش ترین نگاه ها را به من هدیه می کرد. آقای سفید پوش مهربان خیلی زودتر از آنچه فکر می کردم به نگرانی ام پایان داده بود. با کمک او به آن سوی خیابان رفتیم و بعد از تشکر و خداحافظی به سمت خانه روانه شدیم.

عصر مادرم ماجرا را برای مادربزرگم تعریف کرد. آن روز با همه سختی ها و نگرانی هایش چه روز خوبی بود. روزی که ارزش دست آرامش و اطمینان پدر و مادر و سایه امن محافظان امنیت و آسایش جامعه را با هم احساس کردم و نگرانی ها و تنهایی هایم را در شلوغی خیابان جا گذاشتم.

ابرهای آسمان زندگی

 

 

 

فرصت‌ها مانند ابرها می‌گذرند. امروز گذشت. کار نکرده را می‌توان فردا انجام داد. جا مانده‌ایم؟ از کجا؟ از چندین و چند ساعت در دنیا! ماه رفته و خورشید مهراندیش دوباره با طلوع زیبایی بازگشته. حالا دوباره شب است و غروب دامن خود را روی زمین و آسمان پهن کرده است. چقدر زیباست ترکیب قرمز و نارنجی. زندگی این است: ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند و خسته نمی‌شوند ولی ما همین طور خسته‌تر و پیرتر می‌شویم. قدر ابرهای آسمان زندگی‌مان را بدانیم.

اگر گل رز بودم...

اگر گل رز بودم، پروانه ها روی من می نشستند و از شهد من می نوشیدند. در باغچه دوستان زیادی داشتم. بوی من در هوا می پیچید و مردم از بوی من لذت می بردند. اگر گل رز بودم، وقتی باران می بارید، من شاداب می شدم. از من گلاب خوش بو و مفید می گرفتند و آن را در بعضی از غذاها می گرفتند. نام یک دختر می شدم و شادی و لبخند را به خانه ی آن ها می آوردم. دوست نداشتم با تیغ های خود دست کودکی را زخمی کنم. بچه ها لطفاً به گل ها دست نزنید و آن را نچینید. اگر گل رز بودم، از قطره های باران دعوت می کردم تا روی من ببارند. از رنگ من در صنعت رنگ سازی استفاده می کردند و هنرمندان با گل برگ های من چیزهای هنری و زیبا درست می کردند. اگر گل رز بودم، زیبایی هایم را به دنیا تقدیم می کردم. زنبور عسل روی من می نشست و از شهد من می خورد و عسل درست می کرد. اگر گل رز در باغچه نبود، باغچه زیبا نبود.