آرامگاه سعدی

این عکس رو نوروز امسال تو آرامگاه سعدی گرفتم. توی دفتر بزرگی که اونجا گذاشته بودم یادگاری نوشتم.   

 

سفر بارباها

یک روز بارباپاپا و خانواده اش برای تفریح در یک جزیره به سفر رفتند. باربازو در هواپیما با سگ و پرنده اش بازی می کرد، باربا دانا هم داشت کتاب می خواند. باربا لی هم با باربا زیبا حرف می زد و باربا زو به خواب عمیقی فرو رفته بود. باربا خوان داشت عینکش را تمیز می کرد و باربا ماما از زنبیل چیزی به همه می داد تا بخورند.  

همین که به جزیزه رسیدند، باربا لالا گفت: باربا لالا عوض می شود و به شکل یک پری دریایی دریایی درآمد و در دریا شیرجه زد.  

باربا دانا هم ادای لک لک ها را درآورد و باربا خوان هم در ساحل شروع به کتاب خواندن کرد. باربا زیبا مشغول بازی کردن با پروانه ها شد. سپس همه برای آب تنی در دریا رفتند و هر کدام از آن ها حرکات یک حیوان دریایی را تکرار می کرد. بعد از کمی شنا کردن همگی رفتند تا میوه های تازه و خوشمزه بچینند. باربا زو موز و باربا خوان آناناس می چید. روز خوبی بود. شب شد و تا باربا لی آمد آتش را روشن کند، باد تندی وزید و آتش را خاموش کرد. باربا پاپا هم هر چه سعی کرد آتش را روشن کند، نتوانست، آن ها از غذا خوردن منصرف شدند و خوابیدند. صبح روز بعد که از خواب بیدار شدند، باز هم برای تفریح و آب تنی و خوش گذراندن به کنار دریا رفتند. آن روز شلوار لی باربا لی سوراخ شد و باربا ماما شلوار را برای او دوخت. خانواده بارباها تعطیلات خوبی را در کنار هم در جزیزه گذراندند.

نقاشی های من

 

قایق ها:  

 

 

 

دختران باغ های قالی:  

 

 

زندگی طیف وسیعی دارد از گل و بلبل و شبنم 

از هزاران تصویر نکشیده برکاغذ...    

این ها رو خانم نقاشی پایین نقاشی های کلاس اولم نوشته بود. اسم معلم نقاشی ام خانم طیب زاده است، امروز آخرین روز کلاس نقاشی تابستانی بود و من با خانم نقاشی خداحافظی کردم. نقاشی کشیدن را دوست دارم.