بهترین روز مرغ دریایی


یه روز یه مرغ دریایی را دیدم که داشت نان می خورد. او تکه ی آخر نانش را هم خورد ولی من احساس کردم که او هنوز خیلی گرسنه است. من از توی کیفم یک تکه نان دیگر درآوردم و به او دادم اما او باز هم سیر نشد. من تنها یک عدد موز در کیفم داشتم که آن را برای خودم نگه داشته بودم، من کمی فکر کردم و آن موز را هم به او دادم. او هم موز را خورد و با حرکت دادن سرش از من تشکر کرد.

اما می دونین که من در دلم چه چیزی احساس می کنم؟ که این روز بهترین روز مرغ دریایی بود. وقتی سیر شد رفت و روی یک قایق نشست و قایق سواری کرد. در همین موقع مادر از من، قایق و مرغ دریایی یک عکس یادگاری گرفت. همین که این بالا می بینین. 

بخندیم...

«زنبور عسل»


یه زنبور بود که عسل نمی داد. ازش پرسیدن چرا عسل نمی دی؟ گفت: چون همه گل ها باهام قهرن.



«کمد شیطون»


یه کمد بود که پا داشت. یه روز اونقدر درهاش رو تکان داد که دست درآورد!



«قوطی روغن»


یه قوطی روغن بود که نه بو داشت نه مزه. بهش گفتن: تو چرا این قدر بی بو و بی مزه ای؟ جواب داد: برای این که هیچ چیزی تو من نیست. 


دوچرخه خان


یکی بود یکی نبود، یه دوچرخه بود به اسم دوچرخه خان که هیج وقت هیچ کس برای سوار شدن انتخابش نمی کرد. یه روز از ایستادن یه گوشه خسته شد. چرخ هاش رو به کار انداخت و رفت تا به یه پیرمرد رسید. به او گفت: سلام، دوست دارین سوارم بشین؟

پیرمرد گفت: من پیرمرد رو می گی؟

دوچرخه جواب داد: بله

پیرمرد گفت: از من دیگه گذشته.

دوچرخه خان رفت و رفت تا رسید به جایی که مردم دوچرخه کرایه می کردند. آقایی که دوچرخه کرایه می داد، دوچرخه خان رو دید و پسندید. اونو گذاشت بین دوچرخه ها. روزها که مردم به پارک می رفتن ، دوچرخه سوار می شدن و از همه بیشتر دوچرخه خان رو.