پنجشنبه بود. خوشحال بودم که میتونم سریال مورد علاقهام رو از شبکهی خانهی هنرمندان ببینم. اما ناگهان پدرم صدام زد که برم پایین تو پارکینگ و فلش رو از توی ماشین بیاورم تا سریال شهرزاد رو ببینیم.
حسابی لجم دراومده بود. دندونامو را روی هم فشردم و با قدمهایی همچون سنگی بر بام خانهای گلی رفتم پایین. در ماشین رو به هم کوبیدم و دزدگیر رو فشار دادم و اومدم بالا ... وای که چقدر دلم میخواست در خونه رو هم بکوبم اما نمیشد چون مامان و بابا میفهمیدن که چقدر عصبانیم.
همون طور با حرص فلش رو فرو کردم تو دی وی دی اما نخوند. از شدت خوشحالی نزدیک بود بال در بیارم. بعد با خیال راحت نشستم و کنترل رو برداشتم که سریال محبوبم رو ببینم که یهویی بابا گفت که فلش رو به ریسیور بزنم... ریسیور رو روشن کردم و دیدم ای داد برمن... میخوره و همین طور ناباورانه به صفحه تلویزیون زل زده بودم. از ناراحتی فقط نشستم رو مبل ... وا رفته و درب و داغون و با خودم فکر می کردم که چی میشد اگه می تونستم فلشه رو بشکونم؟ ولی خوب یه کم که از حالت شوک در اومدم و دقیقتر نگاه کردم، دیدم کم کم داره از سریاله خوشم میاد.
داستان سریال مربوط به سالهای خیلی قبل ایران بود و تو اون دختری به اسم ترانه علیدوستی در نقش شهرزاد بازی میکرد که به نامزدش اتهام قتل زده بودن و بعدشم انگار یه جورایی نامزده که اسمش فرهاد بود، مرد!!!! خلاصه این که الان یه مدتیه این سریال قشنگ رو میبینم و از طرفدارای پر و پا قرصشم. خودمم باورم نمیشه منی که تا چند روز پیش هیچ علاقهای به دیدنش نداشتم حالا این قدر با علاقه داستانش رو دنبال کنم.