هوا تاریک است. میترسم. 4 سال بیشتر ندارم. میلرزم. صدای پای کسی از پشت سرم میآید. دست بر موهایم میکشد و مرا در آغوش میگیرد. در آغوش او آرام میگیرم،اما هنوز هم میترسم. او میگوید: چرا میترسی؟ مگر تاریکی ترس دارد؟ میگویم: مادر نمیدانم! وقتی همه جا تاریک است،احساس تنهایی میکنم. او میگوید: دیگر نترس بعد از هر روشنی، تاریکی هم هست. آرام میشوم، لبخند روی لبهایم مینشیند. کمکم در آغوش مادر به خواب میروم، فکر میکنم در خواب هم لبخند روی لب هایم بود.
ازخواب بیدار میشوم. به مادرم سلام می کنم.مادرم می گوید: امروز روز تولد است. به او میگویم: جشن تولد چه کسی؟ پس چرا نمیرویم؟ مادرم می گوید:ما نمی رویم، او با لبخند میآید. میگویم: چه کسی؟ میگوید: خودت میفهمی. هنگام عصر است. به حیاط خانه میروم. حالا منظور مادرم را میفهمم. لبخند روی لبهایم مینشیند. بوی شکوفه، شکوفههایی که تا دیروز نبودند را حس میکنم. بالا میروم و به مادرم میگویم: مادر تولد بهار است. او با لبخند صورتم میبوسد و میگوید: درست است، سال نو مبارک، بهارت همیشه سرسبز
بهار 1392 خورشیدی