یه قهوه ازش بخار بلند می شد، گفتن چرا ازت بخار بلند می شه؟
گفت: آخه تو دودکش بودم!
یه دفتر برگشت. بهش گفتن چرا برگشتی؟
گفت: آخه می خوام پرواز کنم.
«زنبور عسل»
یه زنبور بود که عسل نمی داد. ازش پرسیدن چرا عسل نمی دی؟ گفت: چون همه گل ها باهام قهرن.
«کمد شیطون»
یه کمد بود که پا داشت. یه روز اونقدر درهاش رو تکان داد که دست درآورد!
«قوطی روغن»
یه قوطی روغن بود که نه بو داشت نه مزه. بهش گفتن: تو چرا این قدر بی بو و بی مزه ای؟ جواب داد: برای این که هیچ چیزی تو من نیست.