ترانه ای برای پرواز پروانه ها...

زیبایی پرواز پروانه ها،یا که دیدن شکوه لغزیدن برگی نیمه زرد از روی شاخه سپیدار پیر انتهای باغ که بوی نم باران می‌دهد، چیز کمی نیست ...

آواز قناری‌ها در صبحی دلچسب از تابستانی ملس ندای خوشی دارد ...

دیدن برگ های پاییزی که به دست نسیم شامگاهی بر فراز قله های عشق ،هنرمندانه بر آسمان نقش می زنند،تصویر خاطره انگیزی است که باید دید...

اما شنیدن نوایی آشنا که از دوردست‌ها ، از جایی که خورشید با زمین یکی می شود ، از فراز قله ها یا  از سرزمینی که حقیقت ها آغاز می شوند و دیگر هرگز افق زیبای راستی ها ترک نمی گویند ؛ لذت دیگری دارد ،حتی اگر صدایش  آنقدر آرام باشد که  تنها همان پروانه  بی صدای تنها،از گوشه ی این پنجره چوبی خاک گرفته ، از درون آن قاب چشم شیشه ای نوای لطیفش را احساس کند ...

آواهایی هستند که ارزش شنیدن دارند ، نداهایی هستند که آن ها را می شنویم و گاه با ان ها زمزمه ای می کنیم که بوی خاطرات را می دهد ، اما در میان صداهایی هم هستند که اگر به آن ها گوش فرا دهیم با آن ها زندگی خواهیم کرد  و آن ها تا بی نهایتی دلپذیر و پر خاطره به یادمان می مانند... حتی در خاطر همین پروانه بی جان درون این قاب چشم شیشه ای ... همان پروانه ای که هر از گاهی به یادم می اندازد که زیبایی پرواز پروانه ها چیز کمی نیست ...

متن را با ترانه قلبت را گشوده کنhttp://s9.picofile.com/file/8305991618/Phillip_Phillips_Unpack_Your_Heart.mp3.html بخوانید.  ادامه مطلب ...

سیب سرخ زندگی

قلمم را در دستم جابجا می‌کنم، سیب‌های کال زیر دستم جان می‌گیرند، سرخ می‌شوند و بر درخت زندگی شکوفه می‌دهند. حرف‌هایم اما نیمه‌تمامند و کاغذهایی که تا چشم کار می‌کند در انتظار طرحی نو. من حرف‌های نیمه‌تمامم را نخواهم گفت و نامه بی‌پایانم را به سر نخواهم برد. این تنها طرح‌واره‌ای است از سرود بی‌پایان من. سرودی که ضامن سرخی سیب بر درخت زندگی خواهد شد.

برخیز سیب سرخ زندگی را گاز بزن. قلمت را بردار و نقش خودت را بر دیوار زندگی طرح بزن. قلمت را که برداری دنیا را با نگاه خودت رنگ می‌زنی. همین کافی است...

عکس و طرح کار خودمه

نخستین باران



 در را که باز کردم، روی صندلی چوبی شکسته و قدیمی نشسته بود و هر از گاهی کمی از چای لیوان را سرمی‌کشید. زل زده بود به آن شیشه‌های‌ ترک خورده پنجره‌های ضلع غربی سالن پذیرایی... اثر صاعقه و باران دیشب بود انگار... بارانی آمد دیشب؛ بارانی که غم سنگینی را مهمان کوچه‌ها کرده بود. بارانی که می توانست این شهر را هم مثل شیشه‌های این پنجره‌ها خرد کند.

گفت: به شیشه‌بر زنگ زدی؟

جواب دادم: آره تا نیم ساعت دیگه می‌رسه، با اون رعد و برق و سیلاب دیشب حالا کار و بار شیشه برها سکه شده. حالا تو چرا از بین اون شیشه‌های ترک خورده زل زده ای به منظره دریاچه ، مگه اصلا از بین اون همه خرده شیشه میشه چیزی رو هم دید؟

آن پنجره دیگر تصویر زیبا و شفاف گذشته را از منظره رودخانه نمایان نمی کرد بلکه تنها بازتابی بود از ترک‌های مرگ ناگهانی‌اش...

سکوتش حکایت از آن داشت که می‌خواهد حکایتی ساز کند شاید که قانع شوم دنیا دیدن دارد از پشت این شیشه‌های ترک خورده؛ اما به یک چشم بهم زدن سکوتش را با آه بلندی شکست: بستگی داره توانایی دیدنش رو داشته باشی یا نه! گاهی باید از بین همین ترک‌ها و خاکسترها به دنیا نگاه کنی تا عمق معنای شفافیت لمس کنی... درست مثل نیلوفر زیبایی که طراوات چشم نوازش را به رخ گل و لای مرداب می‌کشه. همین بارون دیشب معنای طراوت و تازگی بود اما ...اما همه میگن که بوی نای غم و اندوه می‌داد... بستگی داره تو بخوای از چه دیدی بهش نگاه کنی...شاید اصلا هنوز برای درک مفهوم بارون زود باشه! شاید باید مدتی بگذره تا درک کنیم پنجره‌هایی که از نوازش انگشت‌های لطیف بارون می‌لرزن و صاعقه‌ای که شیشه‌‎ها زیر بار خشونتش خرد و خمیده می‌شن رو نباید دست کم گرفت.

حالا پنج سال می‌گذرد از آن شب بارانی... و آن آخرین بارانی بود که در آن حوالی بارید ، بعد از آن خشکسالی شد و آن قدر ادامه پیدا کرد که مردم از آن شهر مهاجرت کردند...

دیگر هیچ وقت او را ندیدم ولی حالا معنای حرفش را خوب می‌فهمم...

 پس از تجربه آن خشکسالی غریب، نشستن و سکوت و خشکی کویر را مزمزه کردن، هوس سفر به سرم زد... راستش را بخواهید دلم برای سخاوت باران پرمیزد... وقتی به مقصد رسیدم، باز هم باران می بارید. بارانی تندتر از آخرین بارانی که دیده بودم بارانی تندتر از هر باران دیگر... بارانی که خوب می‌توانست زندگی را، بودن را، دیدن را برایم معنا کند.

وقتی به مقصد رسیدم باران می بارید... بارانی که تا به حال هیچ گاه مانندش را ندیده بودم...

یادداشتی بر کتابی که باید خواند: شاید عروس دریایی

او شناگر خوبی بود حتی بهتر از من ....

بعضی از قلب ها فقط 412 میلیون بار می‌زنند. شاید این عدد به نظر شما زیاد بیاید اما این اعداد و ارقام فقط می توانند یک نفر را تا دوازده سالگی برسانند،مثل او (فرنی جانستون).

بعضی از اتفاقات بی دلیل رخ می دهند و هیچ معادله ای برای اثبات آن‌ها وجود ندارد. مثل مرگ فرنی.....

تو در ساحل دریا به سمت مادرت می روی او را در آغوش می گیری و به امواج بی انتهای دریا خیره می شوی و چیزی نمی گویی ، اما یادت باشد در این میان دختری هم هست که در روز های پایانی ماه اوت به تنهایی در مریلند می میرد.

نمی دانم این چقدر کافی بود تا بتوانم کتابی وصف کنم ، بتوانم  آن را با کسی در میان بگذارم یا آن را به شما معرفی کنم ، سوزیِ قصه های الی بنجامین (نویسنده کتاب) در سکوت خود غرق نشد بلکه از آنها فرار کرد و در طول زمان دوید. او مرگ عزیزترین و نزدیک‌ترین دوستش فرنی را باور کرد و گویا این باورها هستند که  ما را زنده نگه می دارند حتی  اگر ناامیدمان کنند.

شاید عروس دریایی کتابی تاثیرگذار در زندگی من بود ، سوزی دوازده ساله را دوست داشتم و با شخصیتش زندگی کردم . از او آموختم که گاهی باید سکوت کرد و نشست  در کنار آن‌هایی که دوستشان داریم . زندگی کنیم....شاید هم زندگی در کنار همه تفاوت‌ها و فراز و نشیب‌هایش گاهی زندگی  مثل یک مارش نظامی یکنواخت و بی فراز و فرود باشد. شاید این هم گامی است برای درک بیشتر تفاوت‌ها و دگرگونی‌های زندگی. 

با خواندن کتاب شاید عروس دریایی من باور کردم که یک انسان معمولی هم می تواند قهرمان زندگی خود باشد و برای قهرمان بودن لزوما نباید سرشناس بود، تنها باید بدانیم و باور کنیم که در این دنیا حتما کسانی هستند که باورمان دارند. حتی گاهی هم باید شکست خورد تا اثرگذار بود. زمین خورد و از پستی و بلندی‌های زمین نهراسید و دوباره و دوباره برخاست و از نو شروع کرد درست مثل الی بنجامین  که مقاله اش برای همین کتاب در ابتدا رد شد و این داستان را از شکست نوشت و امروز و حالا این منم و دیگرانی که قلمشان به یاد همین اثر در ابتدا شکست خورده روی صفحه سفید کاغذ می‌دود و چه بسیار کسانی که سوزی  و زندگیش را سرمشق و الگوی راه خویش قرار داده‌اند. سوزی الگوی خیلی خوبی برای من بودحتی بهتر از...

جشنواره نوجوان خوارزمی


دیروز روز خیلی خوبی برای من بود. روز سه‌شنبه در آزمون منطقه‌ای جشنواره نوجوان خوارزمی شرکت کردم و دیروز خبر دادند که در این مرحله پذیرفته شدم. خیلی خوشحالم و خیلی امیدوار که بتوانم در آزمون‌های بعدی هم حضور داشته باشم. من خوشحالم! خیلی زیاد. عکس رو هم از کانال مدرسه برداشتم خانم امینی منش عکس رو وقتی یادداشتم رو می خواندم ازم گرفتن. برای همه راهنمایی‌ها و دلسوزی‌هاشون تشکر می‌کنم.

شیوه مسابقه به این ترتیب بود که تصویری به ما دادند که باید عنوان، جزئیات، پیام و انشایی در مورد آن می‌نوشتیم و سپس جلوی هیات داوران می‌خواندیم.

تصویری که به ما دادند، آتش‌نشانی بود که پشت به عکس ایستاده بود و در حال خاموش کردن شعله‌های آتش بود در حالی که دودکش‌های کارخانه‌های صنعتی تمام تلاش خود را برای آلوده کردن هوا می‌کردند. در نمایی دورتر زمین نشان داده شده بود در حالی که دود و سیاهی تمام اطراف آن را فرا گرفته بود و ماه در آسمان با چهره ای نگران و غمگین و ماسکی بر صورت، به این منظره ناخوشایند و دلخراش چشم دوخته بود. ما باید در چهار بخشی که در بالا توضیح دادم، این تصویر را تشریح می‌کردیم:

 

نام تصویر: قهرمان من

آتشی برپا شد. دودی از غرور و نامهربانی‌ها به آسمان‌ها رفت. از دور صدایی به گوش رسید. در هیاهوی جنگل آهن و غوغای بی‌امان دودهای سیاهی که تمام فضای شهرم را فراگرفته بود، ناگهان صدایی برخاست. شیونی از بُنِ گلویی رنجیده برای درخواستی عاجزانه و در پاسخ، نوایی از سر مهر و امید و صدای پای رهروی که از جاده‌های عشق می‌آمد.. صدای پای کسی که رسم خوش فداکاری و دوست داشتن را خوب می‌دانست.

او قهرمان من است. قهرمانی بود بی‌غرور، به زلالی آب و درخت و گل و از جنس ناب عشق... پس برای او می‌نویسم و روی حرف به حرف و سطر به سطر نوشته‌ام را با نم اشکی آبیاری می‌کنم به امید این که ریشه دوانَد در حافظه کاغذی که روزی گیاهی بوده و جوانه بزند و گل بدهد به یاد قهرمانی که اگر چه دیگر نیست ولی هنوز قهرمان من است، قهرمان همه است... او ما را خوب می‌شناخت... مغرور بودیم. با بی‌رحمی کُشتیم و سوزاندیم هر آن چه حق نفس کشیدن و زندگی داشت. مقصر بودیم و بی‌تفاوت. دنیایمان را سیاه کردیم. گندم‌زارها را سوزاندیم، جنگل‌ها را آتش زدیم، دریا را سر کشیدیم مبادا ماهی کوچک قرمزی میهمان سفره هفت سین شب عیدمان شود. ما خاک را در گلدان‌های خالی خود ریختیم و برایش سند مالکیت صادر کردیم... آری ما به لحظه لحظه بودنمان در زمین خیانت کردیم، و چشم به روی بودنمان بستیم؛ به روی عشق، به روی دنیایی که آن روزها زیبا بود. رنگین و پر از صدای بال مرغان دریایی که کبوتران نگاهمان را تا آن سوی آبی آسمان پرواز می‌داد. دنیایی که در آن حرف از کِشتن و درویدن بود و نه از کُشتن. سوزاندن دیگر چه بود؟ اما این روزها تنها به آتش می‌کِشیم و می‌کُشیم و بی‌تفاوت و پر از نفرتیم. اما قهرمان من هنوز ایستاده است... همچون سروی سرافراز و پابرجا؛ و می‌داند که فداکاری پرشی دارد به اندازه عشق... همچون پروانه‌ای سبکبال پر می‌سوزاند به آتش شمعی که روشنایی ‌بخشد به محفل بی رونق‌مان و مشق عشق را حرف به حرف و کلمه به کلمه به ما می‌آموزد.

قهرمان من! تو پرده‌ بر غرور و تکبر ما کشیدی، از خود گذشتی و چشم‌های ما را از پشت سیاهی‌ها و ندانستن‌ها به روشنی باز کردی، گذشتی و بخشیدی و در آتش نادانی ما سوختی ولی انگار دیگر از دوردست‌ها دودی بلند نمی‌شود، صدای فریادی نمی‌آید، گویا سرود مهر و فداکاری تو، آب خنکی است بر آتش سوزانی که افروخته‌ایم. آیا ما هنوز لایق بخششیم؟ آیا راه و رسم این بازی را آموخته‌ایم؟

بیایید بگذاریم زمین سبز بماند، به رسم سبزی پرچم سه رنگ کشورم؛ بگذاریم آزاد بماند، عشق و فداکاری را مزمزه کند به رسم پاکی و زلالی رنگ سپیدش. ما بی‌تفاوتیم و زمین سخاوتمند، چمنزارها به آتش کشیده شد و از خون پرنده‌ای، گلی رنگین است گلی که تو را در خاطرم می‌نشاند به رسم سرخی پرچم وطنم. هر چند که دیگر نیستی اما گل سرخی شدی به زیبایی عشق و ایمان، عشق به پاکی، ایمان به زمین و هنوز هم با سرخی و طراوت، زمین را به پاکی و عشق می‌خوانی... یادمان نرود که ما هنوز هم زمینی داریم، عشقی داریم، جانی داریم و شهری که باید با خشت خشت جانمان آن را از نو بنا کنیم. بیایید دست در دست هم دهیم به مهر و خشت خشت وجودمان را کنار هم بگذاریم و خانه‌ای بسازیم سبز، پنجره‌هایش گشوده به باغچه بی‌انتهای عشق، بی‌تازیانه رگبار بی‌امان دشمنی‌ها، خانه‌ای سرشار از صفا و دوستی، خانه‌ای برای من، برای تو، برای ما، بیایید ماه را صدا کنیم، زمین را صدا کنیم و یک دل و یک‌زبان، سرود پاکی زمین را سر دهیم و دوست داشتن و دوست داشته شدن را ره‌توشه راهمان کنیم یادمان نرود که فداکاری پرشی دارد به اندازه عشق... عاشق باشیم، ماه هنوز هم بالای سرآبادی است...