امروز معلم درس مهارتهای زندگی از ما خواست چند خط درباره یک جامعه ی بامسئولیت بنویسیم. من این چند خط را نوشتم:
در اتاقم مشق مینویسم. صدای جاروی رفتگر زحمتکش محله را میشنوم که برگها را میروبد. از پنجره به بیرون نگاه میکنم، کوچه تمیزِ تمیز است. گلها و درختان حیاط خانهی ما شاداب هستند. آری این کار باغبان با مسئولیت است. بچهها به آرامی و با دقت در کلاس به گفتههای شیرین آموزگار گوش میدهند. بیمارستان را ببین! پرستارهای دلسوز چه زیبا به بیماران می رسند و از درد و ناراحتی آنها کم میکنند. بوی خوش غذا تمام خانه را پر کرده است. مادر مهربانم آن را پخته است. پدر هم میوه خریده است. بانک را ببین چه جمعیتی! ولی کارمندان وظیفه شناس چه سریع به کار آنها رسیدگی میکنند. چه شهر خوبی! چه مردم شادابی! اینجا همه چیز در سرجای خود قرار دارد و این نمونه یک جامعه مسئولیت پذیر است. جامعهای که همه اعضای آن وظیفه خود را میدانند و در کنار هم به کارهای خود میرسند.
امروز باز از نو به روی دنیا چشم می گشایم. از لب حوض نماد روشنی را برمیدارم و با آن صورتم را می شویم. صدای دلنشینی در گوشم زمزمه می کند... صدای مرد دوره گرد، صدای چهچه ی دلنشین پرندگان، زنگ شاد صدای بچه ها که روز نو را با لبخند آغاز می کنند، صدای پای نسیم، صدای زندگی... امروز روز دیگری است.
یکی از تکلیفهایی که تو پیک نوروزی مون بود این بود که در پایان تعطیلات کتابی درباره ی روزهای عید درست کنیم. من فکر کردم می توانم این کتاب را به شکل طنز بنویسم و با آهنگ اشعار شاهنامه.
در هر صفحه از کتاب هم با توجه به شماره صفحه خاطره ی اون روز رو به شعر نوشتم. اسمش رو هم گذاشتم "مهرسانامه" چند صفحه ای از کتاب رو برای یادگاری اینجا می گذارم. جناب آقای فردوسی ببخشید که پای کوچکمان را در کفش زیبا و خوش فرم شما کردیم.
عید آمد و از بهار دنیا | شد با گل و سبزه خوب و زیبا |
شد نرگس و سنبل و بنفشه | از آمدن بهار پیدا |
برپا شده جشن عید نوروز | رنگین شده روی باغ و صحرا |
نو شد همه جا و دیدنی شد | دارد همه جهان تماشا |
مرغان همه بر سر درختان | گویند به بچهها به آوا |
عید آمده بچهها مبارک | عید همهی شما مبارک |
عباس یمینی شریف
این تصویر را هم ببینید:
عباس یمینی شریف، "عید"، کیهان بچهها، سال پنجم، شماره ۲۱۹ (یکشنبه ۲۸ اسفند۱۳۳۹)
قاب عکسی در گوشهی دیوار قصری تنها بود. مدتها بود کسی عکسی در او نمیگذاشت. همه به راحتی و بدون توجه از کنار او میگذشتند. روزی نجاری از کنار او رد شد. دلش برای او سوخت. چوب هایش را تعمیر کرد و سر و شکل قشنگی به او داد. دخترک خدمتکاری که در قصر کار میکرد، چوبهای گرد و خاک گرفتهی او را تمیز کرد.
فردای آن روز دخترک خدمتکار او را برداشت و به نزد شاه برد و ماجرا را برای او تعریف کرد. شاه هم عکسی در او گذاشت. میدانید آن عکس چه بود؟ نجاری که میخ و چکشی در دست داشت. دخترک زیبایی که دستمالی در دست گرفته بود و مردی که او را در دست گرفته بود و با اشتیاق نگاهش میکرد.