بعد از تجربه خوب شاهنامه خوانی، دارم سعی میکنم خواندن غزلهای زیبای حافظ را یاد بگیرم. این اولین تلاش منه. امیدوارم خوشتون بیاد.
این رو برای کلاس انشای فردا نوشتم:
خدایا زمین را آفریدی ولی کسی دیگر قاعده این بازی را نمیداند. اخلاق را پاس بداریم... آن را کشتیم و در دورترین جای زمین زیر آواری از مشکلاتمان دفنش کردیم مبادا در آینده کسی پیدایش کند. کوه را خرد کردیم و با قلوه سنگهایش هفت سنگ بازی کردیم. جنگل را آتش زدیم و سوزاندیم و بعد خاکسترهایش را همانجا به حال خود رها کردیم. دریا را سر کشیدیم مبادا ماهی کوچک قرمزی میهمان سفره هفت سین شب عیدمان شود. حالا هم با حرص و طمع چشم دوختهایم به ستارههای بیگناه که چطور میتوان آنها را از باغ آسمان چید و از آنها رشته رشته رشته گردنبندهایی ساخت و در جشن تاریکی زمین بر زیباییشان چوب حراج زد. ما خاک را در گلدانهای خالی خود ریختیم و برایش سند مالکیت صادر کردیم یا که باد را در حصار خانههای خود اسیر و برایش زمان وزیدن تعیین کردیم. چند وقتی است که دیگر در شعر سهراب هم باد سر گلدسته سرو اذان نمیگوید که سرو در آتش خود ساختهای که در جنگل افروختیم، زنده زنده خاکستر شد و باد هم اسیر خودخواهیهای ما به دور باطلش در چهاردیواریهای تنگ و تاریک ما ادامه میدهد یا که دیگر دشتی نیست که سجاده شعرهایمان باشد.
خدایا ما هیچ گاه قاعده این بازی را یاد نگرفتیم و انگار یاد هم نخواهیم گرفت. مگر این که هر از چند گاهی به صدای باد و خاک و ابر و زمین و آب از ته گلدان، از پشت حصار یا از پس هاله ای از دودهای انبوهی که راه بر زلال نگاهمان بسته است گوش بسپاریم و بببنیم که چگونه به ما رسم زندگی میآموزند... زندگی رسم خوشایندی است... بیاموزیمش
* تو نوشتن این انشا از یکی از نوشتههای امیرعلی نبویان ایده گرفتهام.
وقتی به تو میرسم پروانهام، پرگشوده در عطر رنگارنگ و بیانتهای گلزار. وقتی به من میرسی، در دلت را باز کن؛ به خودت، به من، به دشت فراخ دوستیها اعتماد کن. تو صدای پاک کودکیها، یک شعر بلندِ روانِ بیدغدغهای، تو یادم دادی برق چشمان دوستی را نادیده نگیرم و گاهی، تنها گاهی با کفشهای دیگران راه بروم و فراز و نشیب زمین زندگی را بشناسم.
باز هم بیا، بیا روی ردیف اول کلاس 1/1 بنشینیم، بیا به من بگو میای با هم دوستای صمیمی بشیم؟ به آن امید که این بار خانم معلم مرا همان لحظه اول از کنارت بلند نکند. بیا به حیاط برویم، بدویم تا زیر درختان توت، تند و بی محابا، تاب بخوریم سریع و بی پروا، اصلاً هر چه تو بگویی قبول، فقط این طوری نرو، نمیخواهم برای این بدرقه ناخوشایند پشت سرت آب بریزم.
میخواهم دنیا همین جا همین طوری زیر این درخت توت متوقف شود، به خاطر همان خنده های سرخوشانه مان هم که شده نرو آکسفورد، بیا همین جا گوشه همین حیاط قدیمی زیر بوی نم همین نیهای نا زده سنگ کاغذ قیچی بازی کنیم و من به رسم دوستی به تو ببازم، بگذار همه ببینند سخت ترین سنگها هم زیر لطافت پرهای سپید کاغذ دوستی کمر خم میکنند. بیا با مداد رنگیهایمان، حتی اگر خیلی کوتاهند، آرزوی بلند زندگیمان را پر از نقشهای رنگارنگ کنیم. بگذار این حکایت باقی بماند، بگذار صدای تیک تیک ثانیه شمار قلبهایمان این لحظهها را در ابدیت جاری کنند، خیلی مهم نیست که ساعت چند است، اصلا برای من و تو که حساب زمان را نداریم این همه ساعت، این همه لحظه شماری به چه کار میآید؟ وقتی یاکریم پشت پنجره هنوز میخواند یعنی هنوز تو هستی و داری به من، به روزهای خوشمان فکر میکنی؛ یعنی من هستم و باز هم پیش روی دستانم پر از ورق های سپیدی است که برای از تو نوشتن بی تابانه پرپر می زنند و این یعنی همیشه امید هست.... دوستی هست ... عشق هست همچون درخت سرو سبز و ساده و سربه فلک کشیده...
پ.ن.: یادم آمد پایان این نامه را با سرو دوستیهای سعدی برایت امضا کنم:
ای سرو بلند قامت دوست وه وه که شمایـلت چه نیکوست
در پـای لطافت تـــو میـراد هر سرو سهی که بر لب جوست
شاد باشی همیشه و هر جا که هستی به خصوص آکسفورد :))))
از خواب بیدار شد. دیگر نور بلند آفتاب تابان بر فضای جنگل نمیتابید. سوز سختی میآمد... زمستان حادثه فرا رسیده بود. خانه و کاشانه مردم به مخروبه و متروکهای تبدیل شده بود که باورش شاید به اندازه تمام خشتهای آن پاره آجرها طول میکشید. سرو و چنار و بید و نارون همه زیر رگههای خشک و سردِ سوزِ استخوان سوز کمر خم کرده بودند... من مانده بودم و داستانی که باید از سپیداری میگفتم که از این سوز هستی سوز از جای نجنبید.
داستان ما با فریاد وحشتزده درختان قربانی در آتش جنگل شروع شد. چنار در میان آتش میگریست. خاک، سبزه، گلزار و تمامی جنگل در آتشی که انگار به دست آدمیزدهای روشن شده بود، ذره ذره میسوختند و از بین میرفتند. صبح که شد، هدیه آتش به جنگل، خاکستری سرد بود که بر سر و روی آن همه زیبایی نشسته بود. اما سپیدار همچنان قد برافراشته بود بلند قامت و سرسبز، چشمانش را گشود، تکانی به خود داد و سردی خشک و خاکستری خاکستر به جا مانده از فاجعه شب گذشته را از سر و رویش پاک کرد. به خاطرههایش فکر کرد، به زمینی که تا همین چند ساعت پیش هم پر از گل و درخت و هوای خوب و تازه بود ولی همه آن خاطرهها انگار با خواب شب قبل دود شده و به هوا رفته بود. دیگر هیچ اثری حتی نجوایی و خبری از آن روزها نبود.
همه چیز در هالهای از گرد و غبار و خاکستر فرو رفته بود و حالا انگار وظیفه یک جنگل بر دوش سپیدار سنگینی میکرد، تنها قاصد به جا مانده از روزهای خوش سرسبزی ... روزها گذشت و سپیدار هر چه تلاش میکرد تا وظیفهاش را به خوبی انجام دهد، زمین خاکستر زده جنگل و صدای بیهنگام کرکسها حکایت دیگری داشت. اما در همه این روزها ندایی روشن و امیدبخش در گوشش میگفت، زمین نخور، نا امید نشو، تو در تمام این روزها برگها و شاخههایت را استوار نگه داشتی، سر خم نکردی، امیدوار و مقاوم بودی، شجاع باش بیشک امیدی هست، میشود از این میان این خاکسترها جنگلی رویاند، دوباره باران میآید و چهره جنگل را از خاکسترها خواهد شست، تو زمین و خاک حاصلخیز اینجا را دست کم گرفتهای، تو تنها نماینده سرسبزی این جنگلی ولی دیری نمیگذرد که زمین از نو بید و چنار و نارون را به طبیعت هدیه خواهد کرد و با همین صدا به خواب رفت...
چند ساعت خوابیده بود؟ نمیدانست. تنها میدانست تمام صورتش خیس است و همین خواب را از چشمانش گرفته بود. چشمانش را گشود، به آسمان نگاه کرد و به ابرهای پربارانی که بر آسمان جنگل سایه انداخته بودند. باران، خیال فرو کشیدن نداشت، میبارید و خاکسترها را از چهره زیبای زمین و جنگل پاک میکرد. نگاه سپیدار روی ابرها متوقف مانده بود، حالا در چشمان سپیدار جنگلی پیدا بود، پربارتر و سرسبزتر از گذشته، هنوز هم نوربلند آفتاب تابان بر فضای جنگل نمیتابید، باران میآمد و زمین و زمان را نوید سرسبزی و روشنی میداد.
همکلاسی! حال که دارند درهای این مدرسه را پشت سر من میبندند، دلم میخواهد دستانم در دستان تو باشد. دلم میخواهد تا ابد پشت سرم که نه، در کنارم، درست شانه به شانهام می آمدی... دلم میخواهد دست هم را بگیریم، مبادا راهمان را گم کنیم. من میخواهم در آخرین دقایق وقت اضافه این بازی، که شاید تا همین چند دقیقه دیگر سوت پایانش را بکشند، خاطراتم را دوباره و دوباره با تو مرور کنم. دستی به سر و رویشان بکشم و غبار فراموشی از آنها پاک کنم. آنها را پیش چشممان بنشانم.
ببین! روی یکایک همین نیمکتهای پشت سر هم، خاطرهها نشستهاند، با هم پشت این نیمکتها قد کشیدیم و بزرگ شدیم، از هم یاد گرفتیم و باور کردیم بودن را، آموختن را، نگاه کردن و درست دیدن را، خاطراتم با تو بیپایان است. همین اواخر بود که در حیاط راه میرفتیم و برای خلیج همیشه فارس ایران هم صدا و هم آواز شعر میخواندیم... در کلاس سنگ کاغذ قیچی بازی میکردیم و همیشه یک نفر میشمرد چند چند است. همکلاسی یادم دادی که مغرور نباشم، یادم دادی باختن را، زمین خوردن را و دوباره و دوباره از نو برخاستن را تجربه کنم. یادم دادی نترسم از شکست. یادم دادی رفتگان هم صدای ما را میشنوند، ما را میبینند. حالا دیگر میدانم، باور کردهام که ملیکا رفته است ولی میتوانم صدایش را از لابلای ترنم نوازش باران روی گلبرگهای اطلسی بشنوم. ملیکا صدایم را میشنوی؟ میدانی که جای تو تا ابد همین جا در قلب من مثل یک نقطه نورانی، یک حس عمیق بیپایان میدرخشد.
همشاگردی! یادت هست آن دوربرگردان سبز و سفید ابتدای کوچه را؟ دوربرگردانی که ما را به کوچه خاطرههایمان پیوند میداد. کاش میشد آن کوچه را، کوچه 182 غربی را، تا ابد دست در دست و پابهپای هم طی میکردیم. مادرم میگوید: بگو "کوچهای هست که قلب من آن را از محلههای کودکیم دزدیده است." من میگویم: چرا دزدی؟ قلب من کوچه کودکیام را جاودانه در خود حک کرده است.
داستان ما در آن کوچه از خنکای یک صبح آفتابی پاییزی شروع و در یک بعدازظهر گرم بهاری به پایان رسید و نه اما حکایت شیرین دوستیها و راستیها ما، قهر و آشتیهای ما. زندگی را با تو دوست دارم ای دوست! کاش میتوانستم عقربههای زمان را به عقب میراندم و در این بازی سراپا برد، تا میتوانستم اتلاف وقت میکردم. اما نگران نیستم و میدانم که راه من، راه تو، راه ما در انتهای این کوچه تازه آغاز شده است، راهی طولانی و پرامید، پرفراز و نشیب و نه چندان آسان... هم شاگردی سلام!