وقتی به تو میرسم پروانهام، پرگشوده در عطر رنگارنگ و بیانتهای گلزار. وقتی به من میرسی، در دلت را باز کن؛ به خودت، به من، به دشت فراخ دوستیها اعتماد کن. تو صدای پاک کودکیها، یک شعر بلندِ روانِ بیدغدغهای، تو یادم دادی برق چشمان دوستی را نادیده نگیرم و گاهی، تنها گاهی با کفشهای دیگران راه بروم و فراز و نشیب زمین زندگی را بشناسم.
باز هم بیا، بیا روی ردیف اول کلاس 1/1 بنشینیم، بیا به من بگو میای با هم دوستای صمیمی بشیم؟ به آن امید که این بار خانم معلم مرا همان لحظه اول از کنارت بلند نکند. بیا به حیاط برویم، بدویم تا زیر درختان توت، تند و بی محابا، تاب بخوریم سریع و بی پروا، اصلاً هر چه تو بگویی قبول، فقط این طوری نرو، نمیخواهم برای این بدرقه ناخوشایند پشت سرت آب بریزم.
میخواهم دنیا همین جا همین طوری زیر این درخت توت متوقف شود، به خاطر همان خنده های سرخوشانه مان هم که شده نرو آکسفورد، بیا همین جا گوشه همین حیاط قدیمی زیر بوی نم همین نیهای نا زده سنگ کاغذ قیچی بازی کنیم و من به رسم دوستی به تو ببازم، بگذار همه ببینند سخت ترین سنگها هم زیر لطافت پرهای سپید کاغذ دوستی کمر خم میکنند. بیا با مداد رنگیهایمان، حتی اگر خیلی کوتاهند، آرزوی بلند زندگیمان را پر از نقشهای رنگارنگ کنیم. بگذار این حکایت باقی بماند، بگذار صدای تیک تیک ثانیه شمار قلبهایمان این لحظهها را در ابدیت جاری کنند، خیلی مهم نیست که ساعت چند است، اصلا برای من و تو که حساب زمان را نداریم این همه ساعت، این همه لحظه شماری به چه کار میآید؟ وقتی یاکریم پشت پنجره هنوز میخواند یعنی هنوز تو هستی و داری به من، به روزهای خوشمان فکر میکنی؛ یعنی من هستم و باز هم پیش روی دستانم پر از ورق های سپیدی است که برای از تو نوشتن بی تابانه پرپر می زنند و این یعنی همیشه امید هست.... دوستی هست ... عشق هست همچون درخت سرو سبز و ساده و سربه فلک کشیده...
پ.ن.: یادم آمد پایان این نامه را با سرو دوستیهای سعدی برایت امضا کنم:
ای سرو بلند قامت دوست وه وه که شمایـلت چه نیکوست
در پـای لطافت تـــو میـراد هر سرو سهی که بر لب جوست
شاد باشی همیشه و هر جا که هستی به خصوص آکسفورد :))))