اشک میریزد. مادرش را میخواهد. گرسنه است. خورشید کمکم غروب میکند و جایش را به مهتاب میدهد. در لانه تنها است. گنجشک کوچولو چشم به آسمان دوخته است، شاید صدای جیک جیک مادرش را بشنود. برگی از شاخه جدا میشود و روی گنجشک کوچولو میافتد. حالا دیگر گنجشک کوچولو به خواب رفته است. در خواب مادرش را میبیند که همچون بانویی سفیدپوش به سوی او پرواز میکند. در این هنگام از خواب بیدار میشود و مادرش را با چند دانه ذرت کنارش میبیند. غذا را میخورد، نگاهی به چشمان مهربان مادرش میاندازد و دوباره در آغوش گرم مادر به خواب میرود. برای گنجشک کوچولو، مادرش همیشه بانویی سفیدپوش است.
از دیدن وبلاگت لذت بردم به منم سر بزن و باهام تبادل لینک کن
www.dokhtare-tanha1368.mihanblog.com
چشم سر می زنم
زیبا بود عزیزم...[گل]
ممنونم
چیزی را که از همه بیشتر در نوشتهات دوست دارم، استفاده از عناصر طبیعت و جلوههای اونه: خورشید، غروب، مهتاب، برگ، شاخه. به همین خاطر متنی که نوشتی با وجود کوتاهی تاثیرگذاره و من دوستش دارم.
نوشتن درباره طبیعت رو خیلی دوست دارم حس خوبی بهم می ده
خوش به حال اون برگی که از شاخه جدا شد.
نوشته هات واقعا عالین معلومه خیلی باهوشی. همینطور ادامه بده تو واقعا شاهکاری
ممنونم لطف دارین
از نوشته هات لذت بردم گوگولی.
ممنون
سلام قشنگم
مثل همیشه حس لطفت رو دریافت کردم متاسفم که دیر بهت سرزدم ولی با این حال خوشحالم که وقت شد بیام و نوشته های آفتابیت رو بخونم .
مهرسای ما مثل گل همیشه بهار سرشار از غنچه های نشکفته است که با هر نوشته غنچه ای از ذهن قشنگش باز میشه
همیشه مثل باغ گل سرسبز باشی عزیزم
می بوسمت
سلام خاله جون
ممنون که به یادم هستین و نوشته هام رو می خوانید
چقدر این داستان دلنشینه
ممنونم