تاریکی

هوا تاریک است. می‌ترسم. ‌4 سال بیشتر ندارم. می‌لرزم. صدای پای کسی از پشت سرم می‌آید. دست بر موهایم می‌کشد و مرا در آغوش می‌گیرد. در آغوش او آرام می‌گیرم‌،اما هنوز هم می‌ترسم. او می‌گوید: چرا می‌ترسی؟ مگر تاریکی ترس دارد؟ می‌گویم: مادر نمی‌دانم! وقتی همه جا تاریک است،احساس تنهایی می‌کنم. او می‌گوید: دیگر نترس بعد از هر روشنی، تاریکی هم هست. آرام می‌شوم، لبخند روی لب‌هایم می‌نشیند. کم‌کم‌ در آغوش مادر به خواب می‌روم، فکر می‌کنم  در خواب هم لبخند روی لب هایم بود.

نظرات 5 + ارسال نظر
ثبت لینک یکشنبه 16 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 08:33 ب.ظ http://www.sabtelink.ir

افزایش چشمگیر بازدید از وبلاگ شما با ثبت لینک های برتر شما

مامان دوشنبه 17 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:43 ق.ظ

دختر نازنینم
تابش آفتاب وجود مهربانت بر زندگی ما گرم ترین و روشن ترین خاطره من از زندگی است.
آفرین خیلی قشنگ حس تاریکی را بیان کردی. این نوشته از یادداشت های دوره داستان نویسی نبود؟

چرا مامان دستت درد نکنه *شما زحمت کشیدید مو فرستادید کلاس
داستان نویسی*

فاطمه درویش دوشنبه 17 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:04 ب.ظ

l مهرسا ی عزیزم چه افکار قشنگی داری چقدر زیبا می نویسی من تراشایسته ترین دخترها وزرنک ترین دختران دراین سن میدانم تو خیلی عزیزی یرای من عزیزم برایت بهترین ها را آرزو میکنم

مطءن هستم شما هم خیلی هنر مندید*

akbar پنج‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:14 ب.ظ http://سایت: ناظم سرا و فیسبوک

با سلام:
خوب بود از اینکه مثل عمو جان مادرسمانه دستی به نوشتن داری خیلی خوبه ( می خواستم بنویسم دستی به قلم ... دیدم اینجا که از قلم افتاده ایم من این کله ها را خیلی دوست دارم شما چطورررررررررر؟!؟

هستی سه‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1393 ساعت 06:24 ب.ظ http://ghahghahe22.blogfa.com

خودت ترس از تاریکی داری؟؟؟

نه
من حتما باید اتاقم تاریک باشه تا خوابم ببره
باور کن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد