زمین سخاوتمند، انسان بی‌تفاوت

این رو برای کلاس انشای فردا نوشتم:


خدایا زمین را آفریدی ولی کسی دیگر قاعده این بازی را نمی‌داند. اخلاق را پاس بداریم... آن را کشتیم و در دورترین جای زمین زیر آواری از مشکلاتمان دفنش کردیم مبادا در آینده کسی پیدایش کند. کوه را خرد کردیم و با قلوه سنگ‌هایش هفت سنگ بازی کردیم. جنگل را آتش زدیم و سوزاندیم و بعد خاکسترهایش را همانجا به حال خود رها کردیم. دریا را سر کشیدیم مبادا ماهی کوچک قرمزی میهمان سفره هفت سین شب عیدمان شود. حالا هم با حرص و طمع چشم دوخته‌ایم به ستاره‌های بی‌گناه که چطور می‌توان آن‌ها را از باغ آسمان چید و از آن‌ها رشته رشته رشته گردنبندهایی ساخت و در جشن تاریکی زمین بر زیبایی‌شان چوب حراج زد. ما خاک را در گلدان‌های خالی خود ریختیم و برایش سند مالکیت صادر کردیم یا که باد را در حصار خانه‌های خود اسیر و برایش زمان وزیدن تعیین کردیم. چند وقتی است که دیگر در شعر سهراب هم باد سر گلدسته سرو اذان نمی‌گوید که سرو در آتش خود ساخته‌ای که در جنگل افروختیم، زنده زنده خاکستر شد و باد هم اسیر خودخواهی‌های ما به دور باطلش در چهاردیواری‌های تنگ و تاریک ما ادامه می‌دهد یا که دیگر دشتی نیست که سجاده شعرهایمان باشد.

خدایا ما هیچ گاه قاعده این بازی را یاد نگرفتیم و انگار یاد هم نخواهیم گرفت. مگر این که هر از چند گاهی به صدای باد و خاک و ابر و زمین و آب از ته گلدان، از پشت حصار یا از پس هاله ای از دودهای انبوهی که راه بر زلال نگاهمان بسته است گوش بسپاریم و بببنیم که چگونه به ما رسم زندگی می‌آموزند... زندگی رسم خوشایندی است... بیاموزیمش


* تو نوشتن این انشا از یکی از نوشته‌های امیرعلی نبویان ایده گرفته‌ام.