هوا تاریک است. میترسم. 4 سال بیشتر ندارم. میلرزم. صدای پای کسی از پشت سرم میآید. دست بر موهایم میکشد و مرا در آغوش میگیرد. در آغوش او آرام میگیرم،اما هنوز هم میترسم. او میگوید: چرا میترسی؟ مگر تاریکی ترس دارد؟ میگویم: مادر نمیدانم! وقتی همه جا تاریک است،احساس تنهایی میکنم. او میگوید: دیگر نترس بعد از هر روشنی، تاریکی هم هست. آرام میشوم، لبخند روی لبهایم مینشیند. کمکم در آغوش مادر به خواب میروم، فکر میکنم در خواب هم لبخند روی لب هایم بود.