زمین سخاوتمند، انسان بی‌تفاوت

این رو برای کلاس انشای فردا نوشتم:


خدایا زمین را آفریدی ولی کسی دیگر قاعده این بازی را نمی‌داند. اخلاق را پاس بداریم... آن را کشتیم و در دورترین جای زمین زیر آواری از مشکلاتمان دفنش کردیم مبادا در آینده کسی پیدایش کند. کوه را خرد کردیم و با قلوه سنگ‌هایش هفت سنگ بازی کردیم. جنگل را آتش زدیم و سوزاندیم و بعد خاکسترهایش را همانجا به حال خود رها کردیم. دریا را سر کشیدیم مبادا ماهی کوچک قرمزی میهمان سفره هفت سین شب عیدمان شود. حالا هم با حرص و طمع چشم دوخته‌ایم به ستاره‌های بی‌گناه که چطور می‌توان آن‌ها را از باغ آسمان چید و از آن‌ها رشته رشته رشته گردنبندهایی ساخت و در جشن تاریکی زمین بر زیبایی‌شان چوب حراج زد. ما خاک را در گلدان‌های خالی خود ریختیم و برایش سند مالکیت صادر کردیم یا که باد را در حصار خانه‌های خود اسیر و برایش زمان وزیدن تعیین کردیم. چند وقتی است که دیگر در شعر سهراب هم باد سر گلدسته سرو اذان نمی‌گوید که سرو در آتش خود ساخته‌ای که در جنگل افروختیم، زنده زنده خاکستر شد و باد هم اسیر خودخواهی‌های ما به دور باطلش در چهاردیواری‌های تنگ و تاریک ما ادامه می‌دهد یا که دیگر دشتی نیست که سجاده شعرهایمان باشد.

خدایا ما هیچ گاه قاعده این بازی را یاد نگرفتیم و انگار یاد هم نخواهیم گرفت. مگر این که هر از چند گاهی به صدای باد و خاک و ابر و زمین و آب از ته گلدان، از پشت حصار یا از پس هاله ای از دودهای انبوهی که راه بر زلال نگاهمان بسته است گوش بسپاریم و بببنیم که چگونه به ما رسم زندگی می‌آموزند... زندگی رسم خوشایندی است... بیاموزیمش


* تو نوشتن این انشا از یکی از نوشته‌های امیرعلی نبویان ایده گرفته‌ام. 

یادداشتی برای روز پلیس

در خیابان با مادرم قدم می زدم. چهار سال بیشتر نداشتم. آن شب قرار بود به خانه مادربزرگم برویم برای همین خیلی خوشحال بودم. سر از پا نمی شناختم و به هر بهانه ای، با هر صدایی حواسم از حضور مادر دور می شد ... خیابان شلوغ بود، خیلی شلوغ. در یک لحظه چشمم به ویترین مغازه ای در دورترین نقطه پیاده رو افتاد. دست محبت مادرم را رها کردم، پاهایم بدون این که کنترلی بر روی آن ها داشته باشم، مرا به سوی چشمان آبی عروسک می بردند. همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد. همان طور که به چشمان تیله ای و موهای بور عروسک نگاه می کردم، با خیال این که هنوز دستم در دست مادرم است، وی را صدا زدم تا عروسک زیبا را به او نشان بدهم؛ ولی کسی جوابم را نداد. با صدایی گریه آلود فریاد زدم: مادر! مادر! تو کجایی؟ ولی دیگر دیر شده بود. دیگر کسی نبود که با دستان مهربان خود اشک هایم را پاک کند و دلتنگی و تنهایی ام را نوازشگری باشد بی جایگزین.

خیابان هنوز هم شلوغ بود و این بار من بودم که تنهایی ام را با شلوغی زجرآور خیابان تقسیم می کردم. در این میان نگاهم به روی سایه سپید آرامش بخشی ایستاد. درست آنجا بود، سر چهار راه، اصلا حواسش به من نبود ولی من از سپیدی و شکل لباسش یاد حرفهای پدر و مادرم افتادم و دانستم هم اوست که می تواند دست های مهربانی را که از آن ها جدا مانده بودم به من بازگرداند. با عجله به طرفش رفتم و ماجرا را برای او تعریف کردم، در تمام این مدت لبخند و نگاه آرامش بود که به من دلگرمی می داد. بعد از این که حرف هایم را شنید به آرامی گفت: مادرت پیدا می شود... نگران نباش... نام و مشخصاتت را به من بگو، با دقت به سوالاتش پاسخ دادم. دقایقی نه چندان کوتاه در انتظار بودم؛ ناگهان نگاهی آشنا و نگران از آن سوی خیابان به نگاهم گره خورد. مادرم بود که از دور بهترین و آرامش بخش ترین نگاه ها را به من هدیه می کرد. آقای سفید پوش مهربان خیلی زودتر از آنچه فکر می کردم به نگرانی ام پایان داده بود. با کمک او به آن سوی خیابان رفتیم و بعد از تشکر و خداحافظی به سمت خانه روانه شدیم.

عصر مادرم ماجرا را برای مادربزرگم تعریف کرد. آن روز با همه سختی ها و نگرانی هایش چه روز خوبی بود. روزی که ارزش دست آرامش و اطمینان پدر و مادر و سایه امن محافظان امنیت و آسایش جامعه را با هم احساس کردم و نگرانی ها و تنهایی هایم را در شلوغی خیابان جا گذاشتم.