قلمم را در دستم جابجا میکنم، سیبهای کال زیر دستم جان میگیرند، سرخ میشوند و بر درخت زندگی شکوفه میدهند. حرفهایم اما نیمهتمامند و کاغذهایی که تا چشم کار میکند در انتظار طرحی نو. من حرفهای نیمهتمامم را نخواهم گفت و نامه بیپایانم را به سر نخواهم برد. این تنها طرحوارهای است از سرود بیپایان من. سرودی که ضامن سرخی سیب بر درخت زندگی خواهد شد.
برخیز سیب سرخ زندگی را گاز بزن. قلمت را بردار و نقش خودت را بر دیوار زندگی طرح بزن. قلمت را که برداری دنیا را با نگاه خودت رنگ میزنی. همین کافی است...
عکس و طرح کار خودمه
دیروز روز خیلی خوبی برای من بود. روز سهشنبه در آزمون منطقهای جشنواره نوجوان خوارزمی شرکت کردم و دیروز خبر دادند که در این مرحله پذیرفته شدم. خیلی خوشحالم و خیلی امیدوار که بتوانم در آزمونهای بعدی هم حضور داشته باشم. من خوشحالم! خیلی زیاد. عکس رو هم از کانال مدرسه برداشتم خانم امینی منش عکس رو وقتی یادداشتم رو می خواندم ازم گرفتن. برای همه راهنماییها و دلسوزیهاشون تشکر میکنم.
شیوه مسابقه به این ترتیب بود که تصویری به ما دادند که باید عنوان، جزئیات، پیام و انشایی در مورد آن مینوشتیم و سپس جلوی هیات داوران میخواندیم.
تصویری که به ما دادند، آتشنشانی بود که پشت به عکس ایستاده بود و در حال خاموش کردن شعلههای آتش بود در حالی که دودکشهای کارخانههای صنعتی تمام تلاش خود را برای آلوده کردن هوا میکردند. در نمایی دورتر زمین نشان داده شده بود در حالی که دود و سیاهی تمام اطراف آن را فرا گرفته بود و ماه در آسمان با چهره ای نگران و غمگین و ماسکی بر صورت، به این منظره ناخوشایند و دلخراش چشم دوخته بود. ما باید در چهار بخشی که در بالا توضیح دادم، این تصویر را تشریح میکردیم:
نام تصویر: قهرمان من
آتشی برپا شد. دودی از غرور و نامهربانیها به آسمانها رفت. از دور صدایی به گوش رسید. در هیاهوی جنگل آهن و غوغای بیامان دودهای سیاهی که تمام فضای شهرم را فراگرفته بود، ناگهان صدایی برخاست. شیونی از بُنِ گلویی رنجیده برای درخواستی عاجزانه و در پاسخ، نوایی از سر مهر و امید و صدای پای رهروی که از جادههای عشق میآمد.. صدای پای کسی که رسم خوش فداکاری و دوست داشتن را خوب میدانست.
او قهرمان من است. قهرمانی بود بیغرور، به زلالی آب و درخت و گل و از جنس ناب عشق... پس برای او مینویسم و روی حرف به حرف و سطر به سطر نوشتهام را با نم اشکی آبیاری میکنم به امید این که ریشه دوانَد در حافظه کاغذی که روزی گیاهی بوده و جوانه بزند و گل بدهد به یاد قهرمانی که اگر چه دیگر نیست ولی هنوز قهرمان من است، قهرمان همه است... او ما را خوب میشناخت... مغرور بودیم. با بیرحمی کُشتیم و سوزاندیم هر آن چه حق نفس کشیدن و زندگی داشت. مقصر بودیم و بیتفاوت. دنیایمان را سیاه کردیم. گندمزارها را سوزاندیم، جنگلها را آتش زدیم، دریا را سر کشیدیم مبادا ماهی کوچک قرمزی میهمان سفره هفت سین شب عیدمان شود. ما خاک را در گلدانهای خالی خود ریختیم و برایش سند مالکیت صادر کردیم... آری ما به لحظه لحظه بودنمان در زمین خیانت کردیم، و چشم به روی بودنمان بستیم؛ به روی عشق، به روی دنیایی که آن روزها زیبا بود. رنگین و پر از صدای بال مرغان دریایی که کبوتران نگاهمان را تا آن سوی آبی آسمان پرواز میداد. دنیایی که در آن حرف از کِشتن و درویدن بود و نه از کُشتن. سوزاندن دیگر چه بود؟ اما این روزها تنها به آتش میکِشیم و میکُشیم و بیتفاوت و پر از نفرتیم. اما قهرمان من هنوز ایستاده است... همچون سروی سرافراز و پابرجا؛ و میداند که فداکاری پرشی دارد به اندازه عشق... همچون پروانهای سبکبال پر میسوزاند به آتش شمعی که روشنایی بخشد به محفل بی رونقمان و مشق عشق را حرف به حرف و کلمه به کلمه به ما میآموزد.
قهرمان من! تو پرده بر غرور و تکبر ما کشیدی، از خود گذشتی و چشمهای ما را از پشت سیاهیها و ندانستنها به روشنی باز کردی، گذشتی و بخشیدی و در آتش نادانی ما سوختی ولی انگار دیگر از دوردستها دودی بلند نمیشود، صدای فریادی نمیآید، گویا سرود مهر و فداکاری تو، آب خنکی است بر آتش سوزانی که افروختهایم. آیا ما هنوز لایق بخششیم؟ آیا راه و رسم این بازی را آموختهایم؟
بیایید بگذاریم زمین سبز بماند، به رسم سبزی پرچم سه رنگ کشورم؛ بگذاریم آزاد بماند، عشق و فداکاری را مزمزه کند به رسم پاکی و زلالی رنگ سپیدش. ما بیتفاوتیم و زمین سخاوتمند، چمنزارها به آتش کشیده شد و از خون پرندهای، گلی رنگین است گلی که تو را در خاطرم مینشاند به رسم سرخی پرچم وطنم. هر چند که دیگر نیستی اما گل سرخی شدی به زیبایی عشق و ایمان، عشق به پاکی، ایمان به زمین و هنوز هم با سرخی و طراوت، زمین را به پاکی و عشق میخوانی... یادمان نرود که ما هنوز هم زمینی داریم، عشقی داریم، جانی داریم و شهری که باید با خشت خشت جانمان آن را از نو بنا کنیم. بیایید دست در دست هم دهیم به مهر و خشت خشت وجودمان را کنار هم بگذاریم و خانهای بسازیم سبز، پنجرههایش گشوده به باغچه بیانتهای عشق، بیتازیانه رگبار بیامان دشمنیها، خانهای سرشار از صفا و دوستی، خانهای برای من، برای تو، برای ما، بیایید ماه را صدا کنیم، زمین را صدا کنیم و یک دل و یکزبان، سرود پاکی زمین را سر دهیم و دوست داشتن و دوست داشته شدن را رهتوشه راهمان کنیم یادمان نرود که فداکاری پرشی دارد به اندازه عشق... عاشق باشیم، ماه هنوز هم بالای سرآبادی است...
از خواب بیدار شد. دیگر نور بلند آفتاب تابان بر فضای جنگل نمیتابید. سوز سختی میآمد... زمستان حادثه فرا رسیده بود. خانه و کاشانه مردم به مخروبه و متروکهای تبدیل شده بود که باورش شاید به اندازه تمام خشتهای آن پاره آجرها طول میکشید. سرو و چنار و بید و نارون همه زیر رگههای خشک و سردِ سوزِ استخوان سوز کمر خم کرده بودند... من مانده بودم و داستانی که باید از سپیداری میگفتم که از این سوز هستی سوز از جای نجنبید.
داستان ما با فریاد وحشتزده درختان قربانی در آتش جنگل شروع شد. چنار در میان آتش میگریست. خاک، سبزه، گلزار و تمامی جنگل در آتشی که انگار به دست آدمیزدهای روشن شده بود، ذره ذره میسوختند و از بین میرفتند. صبح که شد، هدیه آتش به جنگل، خاکستری سرد بود که بر سر و روی آن همه زیبایی نشسته بود. اما سپیدار همچنان قد برافراشته بود بلند قامت و سرسبز، چشمانش را گشود، تکانی به خود داد و سردی خشک و خاکستری خاکستر به جا مانده از فاجعه شب گذشته را از سر و رویش پاک کرد. به خاطرههایش فکر کرد، به زمینی که تا همین چند ساعت پیش هم پر از گل و درخت و هوای خوب و تازه بود ولی همه آن خاطرهها انگار با خواب شب قبل دود شده و به هوا رفته بود. دیگر هیچ اثری حتی نجوایی و خبری از آن روزها نبود.
همه چیز در هالهای از گرد و غبار و خاکستر فرو رفته بود و حالا انگار وظیفه یک جنگل بر دوش سپیدار سنگینی میکرد، تنها قاصد به جا مانده از روزهای خوش سرسبزی ... روزها گذشت و سپیدار هر چه تلاش میکرد تا وظیفهاش را به خوبی انجام دهد، زمین خاکستر زده جنگل و صدای بیهنگام کرکسها حکایت دیگری داشت. اما در همه این روزها ندایی روشن و امیدبخش در گوشش میگفت، زمین نخور، نا امید نشو، تو در تمام این روزها برگها و شاخههایت را استوار نگه داشتی، سر خم نکردی، امیدوار و مقاوم بودی، شجاع باش بیشک امیدی هست، میشود از این میان این خاکسترها جنگلی رویاند، دوباره باران میآید و چهره جنگل را از خاکسترها خواهد شست، تو زمین و خاک حاصلخیز اینجا را دست کم گرفتهای، تو تنها نماینده سرسبزی این جنگلی ولی دیری نمیگذرد که زمین از نو بید و چنار و نارون را به طبیعت هدیه خواهد کرد و با همین صدا به خواب رفت...
چند ساعت خوابیده بود؟ نمیدانست. تنها میدانست تمام صورتش خیس است و همین خواب را از چشمانش گرفته بود. چشمانش را گشود، به آسمان نگاه کرد و به ابرهای پربارانی که بر آسمان جنگل سایه انداخته بودند. باران، خیال فرو کشیدن نداشت، میبارید و خاکسترها را از چهره زیبای زمین و جنگل پاک میکرد. نگاه سپیدار روی ابرها متوقف مانده بود، حالا در چشمان سپیدار جنگلی پیدا بود، پربارتر و سرسبزتر از گذشته، هنوز هم نوربلند آفتاب تابان بر فضای جنگل نمیتابید، باران میآمد و زمین و زمان را نوید سرسبزی و روشنی میداد.
بهار یعنی ابتدای طراوت، سرفصل تازگی... عید یعنی دلها را آب و جارو کردن. سبزه و سنبل یعنی همیشه در کنار زندگی به فکر طبیعت هم باشی... سیب یعنی سرخ و تازه باش... سرکه یعنی هر چیزی که ظاهر خوبی ندارد، همیشه بد نیست، قضاوتهایت را آهستهتر کن... سکه یعنی برو کار میکن که سرمایه جاودانی است کار... بخند، با پای برهنه روی چمنها راه برو، از بوی خوش طبیعت و بهار لذت ببر، با تمام وجود پا به آغاز راه بگذار، به ابتدای بهار و لبخندت را با دوستانت قسمت کن.
یادمان باشد خانه تکانی همیشه برای خانه نیست، دلهای ما فرصت کوتاهی دارند برای با هم بودن، مهربان بودن. به آب و جاروی خانه ی دلمان هم مثل خانه تکانی شب عید اهمیت بدهیم.
اشک میریزد. مادرش را میخواهد. گرسنه است. خورشید کمکم غروب میکند و جایش را به مهتاب میدهد. در لانه تنها است. گنجشک کوچولو چشم به آسمان دوخته است، شاید صدای جیک جیک مادرش را بشنود. برگی از شاخه جدا میشود و روی گنجشک کوچولو میافتد. حالا دیگر گنجشک کوچولو به خواب رفته است. در خواب مادرش را میبیند که همچون بانویی سفیدپوش به سوی او پرواز میکند. در این هنگام از خواب بیدار میشود و مادرش را با چند دانه ذرت کنارش میبیند. غذا را میخورد، نگاهی به چشمان مهربان مادرش میاندازد و دوباره در آغوش گرم مادر به خواب میرود. برای گنجشک کوچولو، مادرش همیشه بانویی سفیدپوش است.