سرود سبز جنگل

از خواب بیدار شد. دیگر نور بلند آفتاب تابان بر فضای جنگل نمی‌تابید. سوز سختی می‌آمد... زمستان حادثه فرا رسیده بود. خانه و کاشانه مردم به مخروبه و متروکه‌ای تبدیل شده بود که باورش شاید به اندازه تمام خشت‌های آن پاره آجرها طول می‌کشید. سرو و چنار و بید و نارون همه زیر رگه‌های خشک و سردِ سوزِ استخوان سوز کمر خم کرده بودند... من مانده بودم و داستانی که باید از سپیداری می‌گفتم که از این سوز هستی سوز از جای نجنبید.


داستان ما با فریاد وحشت‌زده درختان قربانی در آتش جنگل شروع شد. چنار در میان آتش می‌گریست. خاک، سبزه، گلزار و تمامی جنگل در آتشی که انگار به دست آدمیزده‌ای روشن شده بود، ذره ذره می‌سوختند و از بین می‌رفتند. صبح که شد، هدیه آتش به جنگل، خاکستری سرد بود که بر سر و روی آن همه زیبایی نشسته بود. اما سپیدار همچنان قد برافراشته بود بلند قامت و سرسبز، چشمانش را گشود، تکانی به خود داد و سردی خشک و خاکستری خاکستر به جا مانده از فاجعه شب گذشته را از سر و رویش پاک کرد. به خاطره‌هایش فکر کرد، به زمینی که تا همین چند ساعت پیش هم پر از گل و درخت و هوای خوب و تازه بود ولی همه آن خاطره‌ها انگار با خواب شب قبل دود شده و به هوا رفته بود. دیگر هیچ اثری حتی نجوایی و خبری از آن روزها نبود.


همه چیز در هاله‌ای از گرد و غبار و خاکستر فرو رفته بود و حالا انگار وظیفه یک جنگل بر دوش سپیدار سنگینی می‌کرد، تنها قاصد به جا مانده از روزهای خوش سرسبزی ... روزها گذشت و سپیدار هر چه تلاش می‌کرد تا وظیفه‌اش را به خوبی انجام دهد، زمین خاکستر زده جنگل و صدای بی‌هنگام کرکس‌ها حکایت دیگری داشت. اما در همه این روزها ندایی روشن و امیدبخش در گوشش می‌گفت، زمین نخور، نا امید نشو، تو در تمام این روزها برگ‌ها و شاخه‌هایت را استوار نگه داشتی، سر خم نکردی، امیدوار و مقاوم بودی، شجاع باش بی‌شک امیدی هست، می‌شود از این میان این خاکسترها جنگلی رویاند، دوباره باران می‌آید و چهره جنگل را از خاکسترها خواهد شست، تو زمین و خاک حاصلخیز اینجا را دست کم گرفته‌ای، تو تنها نماینده سرسبزی این جنگلی ولی دیری نمی‌گذرد که زمین از نو بید و چنار و نارون را به طبیعت هدیه خواهد کرد و با همین صدا به خواب رفت...

چند ساعت خوابیده بود؟ نمی‌دانست. تنها می‌دانست تمام صورتش خیس است و همین خواب را از چشمانش گرفته بود. چشمانش را گشود، به آسمان نگاه کرد و به ابرهای پربارانی که بر آسمان جنگل سایه انداخته بودند. باران، خیال فرو کشیدن نداشت، می‌بارید و خاکسترها را از چهره زیبای زمین و جنگل پاک می‌کرد. نگاه سپیدار روی ابرها متوقف مانده بود، حالا در چشمان سپیدار جنگلی پیدا بود، پربارتر و سرسبزتر از گذشته، هنوز هم نوربلند آفتاب تابان بر فضای جنگل نمی‌تابید، باران می‌آمد و زمین و زمان را نوید سرسبزی و روشنی می‌داد.

نظرات 6 + ارسال نظر
کوآرتِتز یکشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 01:13 ب.ظ http://quartets.ir/

با سلام
اگر به موسیقی کلاسیک علاقه مند هستید, شاید مایل باشید یک نگاهی به " کوآرتتز " بیندازید.
موفق باشید.

هستی جمعه 21 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 07:08 ب.ظ

مهرسا جان من مطمئن شدم که تو نویسنده میشی

مامانی سه‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1395 ساعت 10:42 ق.ظ

نوشته هات خیلی عالیه هر کدوم از هرکدوم بهتره

ممنونم مامانی جونم شما قشنگ میخوانین

بابا سعید شنبه 5 تیر‌ماه سال 1395 ساعت 07:48 ب.ظ

سلام دختر زیباو خوش اندیشه من
نوشتهات پر از حس و واقعیت و سادگی هست
من ارزوم خریدن اولین جلد کتابت هست

سلام بابا جونم ممنونم
امیدوارم بتوانم آرزوت رو برآورده کنم

محسن سه‌شنبه 29 تیر‌ماه سال 1395 ساعت 02:14 ق.ظ http://after23.blogsky.com/

آفرین مهرسا. آفرین.
باید به افتخارت از جامون بلند بشیم.
دست مریزاد.

سلام خیلیییییی ممنونم لطف دارین

hananeh یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 03:48 ب.ظ

مهرسا من یقین دارم در نویسندگی موفق میشی...
یعنی بودی و هستی و خواهی بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد