قاب عکس خالی

قاب عکسی در گوشه‌ی دیوار قصری تنها بود. مدت‌ها بود کسی عکسی در او نمی‌گذاشت. همه به راحتی و بدون توجه از کنار او می‌گذشتند. روزی نجاری از کنار او رد شد. دلش برای او سوخت. چوب هایش را تعمیر کرد و سر و شکل قشنگی به او داد. دخترک خدمتکاری که در قصر کار می‌کرد، چوب‌های گرد و خاک گرفته‌ی او را تمیز کرد.

فردای آن روز دخترک خدمتکار او را برداشت و به نزد شاه برد و ماجرا را برای او تعریف کرد. شاه هم عکسی در او گذاشت. می‌دانید آن عکس چه بود؟ نجاری که میخ و چکشی در دست داشت. دخترک زیبایی که دستمالی در دست گرفته بود و مردی که او را در دست گرفته بود و با اشتیاق نگاهش می‌کرد.

نظرات 7 + ارسال نظر
طعم سیب چهارشنبه 13 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:11 ق.ظ http://tamsib.blogfa.com/

پدر فکر نمی کرد که دخترش برای این موضوع بتواند اینگونه فکر کند و داستان بنویسد..
همیشه ادم بزرگ ها یا بزرگترها نمی توانند هم قد بچه ها فکر کنند و همینطور کوچکترها، اما استثنا هم همیشه هست...
مهرسای عزیز هم جز بچه هایی است که خیلی خوب فکر می کندو خوب می نویسد..
تصویر هایی که از یک موضوع در ذهن میسازی خیلی جالبند دختر خوبم
پایان این داستانت عالی بود
اینکه تصویر همان مرد و نجار و دخترک و... توی همان قاب باشه اتفاق بسیار خوبیست.. یعنی شما نگاه معناداری نسبت به پیرامون و اطرافت داری گلم..
اینده ات را بسیار زیبا و درخشان می بینم. ادامه بده و مرتب تمرین کن.
افرین مهرسای عزیز..
راستی داستانت غافلگیرم کرد سلام کنم
سلام
من بابای دوستت فاطیما هستم.

سلام عمو جان
خیلی ممنونم که داستانم رو خواندین
خودم هم خیلی به داستان نویسی علاقه دارم
سعی می کنم داستان های بیشتری بنویسم.

مامان چهارشنبه 13 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:27 ق.ظ

و من توی اون قاب عکس خالی دختری می بینم با ذهنی زیبا و مدادی در دست می نویسه و می نویسه و می نویسه و هرگز از فکر کردن و نوشتن و یاد گرفتن خسته نمی شه
داستان خیلی ساده و خیلی قشنگه و به همون سادگی و قشنگی به دلم نشست.

منظورت منم مامان جون؟ آخ جون

مامان چهارشنبه 13 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:30 ق.ظ

من بیشتر دوست دارم موضوع داستانهات رو خودت انتخاب کنی ولی این بار خیلی خوشحال شدم که از پدرت پرسیدی از چی بنویسم و اونم گفت: قاب عکس خالی...

نازلی چهارشنبه 13 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 03:04 ب.ظ

نوشته خوبی بود ولی میتونستی بهتر از این هم بنویسی. تصویری که داری توضیح میدی از عکس آخر یه کم با عجله نوشتی از مامان کمک بگیر میتونی عکس رو قشنگتر بنویسی ولی ایده ات عالی عزیزم.
ایده هات بسیار خلاقانه است عزیزم . موفق باشی.

ممنونم خاله جون

راستش رو بخواین داستانم رو یه کم با عجله نوشتم
از مامانم نظرتون رو پرسیدم
حتماً تو داستانهای بعدیم دقت بیشتری می کنم.

خاله پروانه پنج‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:28 ب.ظ

ادامه داستان: دختری که داستان قاب عکس را نوشته بود.

چه قشنگ

محسن شنبه 16 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:56 ب.ظ http://after23.blogsky.com

من خیلی به این فکر می کنم که به قاب عکس گفتی او. چون او جانداره و بیجان نیست. ولی راستش عقلم به چیزی نمی رسه. اگه دوست داشتی توضیح بده. باشه؟

من همیشه تو ذهنم بعضی از چیزهای بی جان رو جاندار فرض می کنم و براشون داستان می نویسم. برای همینم سعی کردم یه جوری بنویسم که انگار یه تابلو که همه فراموشش کردن و غمگینه دوباره تمیز و خوشحال شده

طعم سیب دوشنبه 9 دی‌ماه سال 1392 ساعت 11:19 ق.ظ

سلام عمو جان
خوبی؟
کار تازه ننوشتی؟
به داستانهایت عادت کردیم....

ببخشید عمو جان تنبلی کردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد