درخت خواب‌آلود

خانم معلم ما گفته بود یه کتاب داستان با موضوع درخت خواب آلود درست کنیم. من این داستان رو نوشتم:

درخت خواب آلود

روزی، روزگاری در یک باغ بزرگ و سرسبز درختی بود که همیشه از همه عقب می‌ماند. وقتی همه‌ی درختان باغ میوه می‌دادند، او برگ‌های زرد داشت. در روزهای گرم تابستان او سایه‌ای نداشت. خلاصه همیشه از همه عقب بود. او هیچ دوستی نداشت. چون همیشه به فکر خوابیدن و استراحت کردن بود.

یکی از روزهای بهار که باد تندی می‌وزید، چند آدم بدجنس آمدند و همه‌ی درختان را قطع کردند به جز درخت خواب‌آلود، چون آن قدر خشک و بی‌مصرف به نظر می‌رسید که حتی به درد آن آدم ها هم نمی‌خورد. در همین موقع یکی از درخت‌ها که آخرین لحظه‌های عمرش را می‌گذراند، فریاد زد: درخت خواب الود! شاید وقتی دیگر! و در همین موقع از دنیا رفت.

انسان‌های بدخواه و بدجنس آن درختان را بردند و چوب‌های آن‌ها را به وسایل چوبی تبدیل کردند ولی درخت خواب‌آلود همیشه  حرف آن درخت در گوشش بود و دائم از خود می‌پرسید: «چرا وقتی دیگر؟ منظور آن درخت چه بود؟»

بالاخره یک روز از دست تنبلی‌های خودش خسته شد و به خودش آمد و گفت: «دیگر تنبلی بس است. دیگر نمی‌خواهم وقت و عمرم را با خوابیدن و بی‌توجهی تلف کنم.»

روزها گذشت. باران و برف روی سرش بارید. باد و طوفان می‌خواستند ریشه‌ی او را از جا در بیاورند یا شاخه‌هایش را بشکنند ولی او محکم در جای خودش ایستاد. دیگر خواب از چشمانش دور شده بود. بهار که آمد، درخت میوه داد. تابستان سایه‌ای قشنگ و گسترده داشت. در یکی از روزهای گرم تابستان، مردی پاک دل به سوی درخت آمد. زیر سایه‌اش نشست، از میوه‌ی درخت خورد و با خود گفت: «خوب است دانه‌های میوه‌های این درخت را در این جا بکارم تا درختان دیگری هم سبز شوند. این جا زمین حاصل‌خیزی دارد.» و این کار را کرد. حالا درخت خواب آلود منظور آن درخت را بهتر می‌فهمید. آن درخت می‌خواست به او بگوید که تو می‌توانی آینده ی خود و این باغ را بسازی.

چند سال گذشت. درخت به اطرافش نگاه کرد. سبزه ها و گل ها از رود میان باغ آب می‌خوردند و خوش حال و سر زنده بودند. پرندگان بر روی شاخه های سبز درختان آواز می‌خواندند. درخت قصه‌ی ما بسیار شادمان بود و با افتخار به آینده سبز آن زمین بی‌درخت نگاه می کرد.  

اینم عکس چند صفحه از کتابی که درست کردم.

نظرات 7 + ارسال نظر
بابا سعید شنبه 2 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 02:39 ب.ظ

سلام دختر گلم عاشقتم و به خودم میبالم که چنین فرشته ای را دارم

منم همین طور بابا جون

نازلی یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:04 ق.ظ

مهرسای عزیزم
من همکار و دوست مامانت هستم. نوشته ات بسیار خوبه. ادبیات بسیار خوبی داری. من وبلاگ زیاد میخونم خیلی از خانمهایی که میدونم سطح تحصیلات بالایی دارن به این بی عیبی نمی نویسن که تو نوشتی.
عزیزم عالیه. ادامه بده حتما موفق میشی.
منبعد وبلاگت رو میخونم. و حتما برات نظر می زارم.
این چیزی هم که نوشتی بسیار خلاقانه است. من خودم اول که به درخت خواب آلود فکر کردم . هیچ ایده ایی به ذهنم نرسید وقتی که خوندم واقعا لذت بردم.
میبوسمت خانم خانما.

ممنونم خاله نازلی
خوشحالم که من و مامانم دوست به این خوبی داریم.

منتظرهای نظرهای خوبتون هستم.

مامان یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 01:20 ب.ظ

چه درخت خوابالوی اثرگذاری
چه نوشته خلاقانه‌ای
من با دیدن یک چنین عنوانی اصلاً نمی‌توانستم فکر کنم بشه یک چنین داستان خوبی نوشت.
امیدوارم بیشتر و بیشتر بنویسی

مامان جون بهت قول می دم که بیشتر و بیشتر بنویسم.

خاله پروانه دوشنبه 4 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 02:36 ب.ظ

داستان ذهنمو به شدت درگیر کرد و من هم مثل درخت تنبل نفهمیدم منظور درخت سبز چی بود و این مهارت نویسنده رو میرسونه
منتظر چاپ کتابهایت هستم
هزار آفرین و درود

ممنونم که داستانم رو خواندید خاله جان
منم خیلی دوست دارم داستان های زیادی بنویسم و چاپشون کنم.
امیدوارم همیشه خواننده های خوبی مثل شما داستان هام رو بخوانند.

محسن دوشنبه 4 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 03:25 ب.ظ http://after23.blogsky.com

خیییییلی داستانت قشنگ بود.
اولش از "شاید وقتی دیگر ترسیدم". ترسیدم که منظور اون درخته این باشه که شاید وقتی دیگر تو رو هم قطع کنن. ولی این نبود و نتیجه ی خیلی بهتری داشت.
چه خوب که نشریه ی دوست رو میخونی. منم وقتی دخترم کوچیک بود براش می خریدم. از وقتی که خوندن بلد نیود و من براش می خوندمش. بعدها که بزرگتر شد، دیگه دخترم واسه ی من می خوندش.

خوشحالم که داستانم رو دوست داشتین.
منم نشریه ی دوست رو خیلی دوست دارم و از وقتی کوچولو بودم مامان و بابام داستان هاش رو برام می خواندند من ماجراهای جیقیل رو خیلی دوست داشتم. حالا می توانم اون رو برای خواهرم بخوانم.

[ بدون نام ] سه‌شنبه 5 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 01:04 ب.ظ

داستان تو قشنگ است گلم
و پر از شادی و رنگ است گلم..
...........
سلام دختر گلم مهرسا
من عمو غلامرضا هستم بابای دوستت فاطیما..
داستان قشنگ و زیبایت رو خوندم و خیلی لذت بردم
خیلی عالی بود.. نگاهت زیبا و عمیق است دخترم ، امیدوارم با قدمهایی که الان برای پرورش اندیشه ات بر می داری در آینده یک نویسنده بزرگ و معروف شوی..
راستی نقاشی ات هم زیبا بود عمو جان..
تازه من وبلاگت رو توی لینک وبلاگم قراردادم تا هم خودم بعضی وقتها بیام و داستانهای قشنگت رو بخونم و هم دوستان من هم اگر خواستند بهت سر بزنند...

سلام عمو جان
ممنونم که به وبلاگم سرزدین و داستانم رو خواندید. خودم هم آرزوم اینه که نویسنده ی خوبی بشم.
به فاطیما جان سلام زیاد برسونین

شادی و اشا جمعه 15 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 06:02 ب.ظ

سلام.داستانت خیلی قشنگه.اکه خط خودته خیلی خوش خطی

سلام خیلی ممنونم
شما خوش خط می بینین
شما وبلاگ ندارین؟ آخه آدرس نذاشتین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد