دوچرخه خان


یکی بود یکی نبود، یه دوچرخه بود به اسم دوچرخه خان که هیج وقت هیچ کس برای سوار شدن انتخابش نمی کرد. یه روز از ایستادن یه گوشه خسته شد. چرخ هاش رو به کار انداخت و رفت تا به یه پیرمرد رسید. به او گفت: سلام، دوست دارین سوارم بشین؟

پیرمرد گفت: من پیرمرد رو می گی؟

دوچرخه جواب داد: بله

پیرمرد گفت: از من دیگه گذشته.

دوچرخه خان رفت و رفت تا رسید به جایی که مردم دوچرخه کرایه می کردند. آقایی که دوچرخه کرایه می داد، دوچرخه خان رو دید و پسندید. اونو گذاشت بین دوچرخه ها. روزها که مردم به پارک می رفتن ، دوچرخه سوار می شدن و از همه بیشتر دوچرخه خان رو.

نظرات 3 + ارسال نظر
بابا سعید دوشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:13 ق.ظ

سلام دختر گلم
قصت زیبا بود و منو به یاد بچگیام انداخت
اخه منم یک دوچرخه داشتم که از بس سوارش نمیشدم یک روز فرار کردو رفت و من هنوزم بهش فکر میکردم تا اینکه قصه تو را خوندم و خوشحال شدم از اینکه شاید اونم رفته و خیلیا دارن ازش استفاده میکنن.
منتظر نوشته بدیت هستم دختر گلم

پدر عزیزم
منظورت همون دوچرخه ایه که عمه سیمین برداشته یا یه دوجرخه دیگه داشتی؟

بابا سعید شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:30 ق.ظ

خودم یک دوچرخه ناز داشتم که یک دختر بد حولم داد توی جوب اب و دماغم شکست و به خاطر همینم دیگه اون دوچرخه را سوار نشودم

آخی طفلکی بابا سعید

هستی دوشنبه 1 دی‌ماه سال 1393 ساعت 04:45 ب.ظ http://ghahghahe22.blogfa.com

چه قشنگ

ممنونم دوستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد