سفر بارباها

یک روز بارباپاپا و خانواده اش برای تفریح در یک جزیره به سفر رفتند. باربازو در هواپیما با سگ و پرنده اش بازی می کرد، باربا دانا هم داشت کتاب می خواند. باربا لی هم با باربا زیبا حرف می زد و باربا زو به خواب عمیقی فرو رفته بود. باربا خوان داشت عینکش را تمیز می کرد و باربا ماما از زنبیل چیزی به همه می داد تا بخورند.  

همین که به جزیزه رسیدند، باربا لالا گفت: باربا لالا عوض می شود و به شکل یک پری دریایی دریایی درآمد و در دریا شیرجه زد.  

باربا دانا هم ادای لک لک ها را درآورد و باربا خوان هم در ساحل شروع به کتاب خواندن کرد. باربا زیبا مشغول بازی کردن با پروانه ها شد. سپس همه برای آب تنی در دریا رفتند و هر کدام از آن ها حرکات یک حیوان دریایی را تکرار می کرد. بعد از کمی شنا کردن همگی رفتند تا میوه های تازه و خوشمزه بچینند. باربا زو موز و باربا خوان آناناس می چید. روز خوبی بود. شب شد و تا باربا لی آمد آتش را روشن کند، باد تندی وزید و آتش را خاموش کرد. باربا پاپا هم هر چه سعی کرد آتش را روشن کند، نتوانست، آن ها از غذا خوردن منصرف شدند و خوابیدند. صبح روز بعد که از خواب بیدار شدند، باز هم برای تفریح و آب تنی و خوش گذراندن به کنار دریا رفتند. آن روز شلوار لی باربا لی سوراخ شد و باربا ماما شلوار را برای او دوخت. خانواده بارباها تعطیلات خوبی را در کنار هم در جزیزه گذراندند.

نظرات 5 + ارسال نظر
مامان شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:02 ق.ظ

می گم خیلی خوبه که آدما هم بتونن مثل بارباها یه وقتایی شکل عوض کنن ها مثلن پرنده بشن برن تو آسمون یا شکل یه گل بشن یا حتی یه وقتایی شبیه اون اژدهای تو بامزی بشن ولی خوب اخلاقشون همیشه باید یه جور بمونه. اگه گفتی چه جوری؟

آدما باید سعی کنن مهربون و خوب باشن

عمو مهرداد شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:04 ق.ظ

سلام مهرسا
من از بچگی عاشق کارتون بارباپاپاها بودم و خاطرات خیلی خوبی از این کارتون دارم.
داستان زیبای تو، من رو به اون روزها برد ولی یه قسمت جدید از کارتون بود چون داستانش تکراری نبود.
الان دیگه میتونی داستانهات را مصور کنی چون هم نقاش و هم نویسنده خوبی هستی.

ممنون از راهنمایی تون

عسل شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:24 ب.ظ

جالب این داستان بار بارها این بود که همیشه تو کارتون ها مامان سفیده و بابا سیاه اینجا باربا ماما سیاهه اما خیلی ماهه

مامان که سیاه و سفید نداره همه جورش خوبه
راستی یه آدرسم ازخودتون به ما بدین خوشحال می شیم بهتون سر بزنیم

عسل یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:48 ق.ظ

من یه دوست یواشکیم. دوست یواشکی آدرس نداره. یواشکی میاد و یواشکی هم میره

دوست یواشکی!! جالبه راستشو بخوای ما اینجا خیلی از کارها و آدمای یواشکی خوشمون نمیاد

بابا سعید یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:46 ق.ظ

سلام دختر گلم
همیشه به خوندن علاقه مند بودم
ولی فکر کنم زیبا ترین نوشته دنیا این قصه بود که تو نوشتی
احساس خوشبختی میکنم از اینکه تو را دارم
قول بده همیشه بنویسی
وهممیشه صادقهنه بنویس حتی اگه تو را و گریه بندازه
همیشه خودت باش دخترم
قدر مادرت را بدونین اون برات خیلی زحمت کشیده
و میدونم که بهترین هدیه براش موفقیت تو نوشته های تو و هر چیزی که مثل نقاشیات زیبا باشه

بابا سعید سعی می کنم همیشه قشنگ بنویسم. تو هم قول بده که همیشه بیایی قصه های منو بخوانی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد